-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 02:43
می گویند بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زارت ! که این بار افتاد انبر بیارین درش بیارین
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1389 22:17
با صدای شاد و پر انرژی حرف می زنم البته سرماخورده و تو دماغی. تو فیس بوک عکس عوض می کنم لینک های شاد می گذارم کتاب های روانشناسی می خونم به خودم قول ها می دم نقشه ها می کشم حساب کتاب می کنم خلاصه دنبال یه راه فرارم. فرار از اینی که الان هستم و گریز به اونی که باید باشم .یه زمانی بودم. خودم بودم خوبی این دیوار های چوبی...
-
عشق کار سختی است
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 23:21
آهنگ کولی رو گوگوش برای من خونده! به خودم می گم گاهی فقط با یه نفر آشنا می شیم که ازش چیزی یاد بگیریم یه درسی بهمون بده و همین. اما اعتقاد پیدا کردن به این حقیقت کمی سخته مخصوصا وقتی دوستش داری! اولش به چشم انداز آینده م شک داشتم. به چیزی که می دیدم. خودم رو: تنها . اما الان دیگه همه ی شک و تردید ها برطرف شده. ابر های...
-
راحتی؟ راحتی؟
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 10:03
خوابم میاد اما تختم رو پیدا نمی کنم. درست زیر پنجره بود. از پنجره که باز بود می شد صدای جوی آب رو شنید و درخت های سبز رو دید و آسمون رو هم اگر دلت خواست و اون پنجره که نور قرمز ازش پیدا بود. صبح ها رادیو رو روشن می کردم با صداش بیدار می شدم مثلا اما بعضی وقتها پر رویی می کردم و تا اخبار هفت و نیم هنوز تو رختخواب بودم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 23:53
می دونم که خیلی تکراری و کلیشه ایه اما دلم تنگ شده برای تابستون های گرم وطن برای باد های گرمش که از شیشه ی ماشین می خورد به صورتم. نه اینکه بگی الان قدرشو می دونم ها نه. من از همه ی چیزایی که اونجا اکثر آدمها ازش شکایت می کردن لذت می بردم از تک تک روزهای چهار فصلش لذت می بردم.از خرید تو تره باز و سر و کله زدن با...
-
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 08:52
خارج زندگی کردن آدمها رو عوض می کنه اون لحظه ای که میای انگار از شیشه ی هواپیما برای خودت دست تکون دادی و خداحافظ٬خودتو می گذاری و می ری.اونم خب بدون تو... الان دیگه گم شده . حالا از کجا خودمو دوباره پیدا کنم؟ اون رهایی که پاکی کودکی رو هنوز در خود نگاه داشته بود... کجام من؟ تا کجا رفتم؟ تا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1389 08:26
چه خوبه وقتی درد٬ آروم آروم از پاشنه ی پات نشت می کنه بیرون. از لبه ی تخت می ریزه پایین و می ره تو زمین.خوبه وقتی ماهیچه هایی که انقدر سفت همدیگه رو گرفته بودن کم کم دستشون شل می شه و رها می کنن گردن لامصبو. آخه همیشه وقتی حالم خوش نیست یکی دیگه همین نزدیکیها هست که حالش از من بد تره. مجالی برای گله گذاری نمی مونه.تو...
-
نوروز ۸۹ آمده
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 05:57
تصمیم گرفتم با محسن نامجو آشتی کنم! اون یارو لامصب انقدر ازش تعریف می کرد و انقدر به اصرار آهنگ هاشو به خورد من می داد که دیگه می خواستم بالا بیارم.واسه همین تا یه سال نمی تونستم نامجو گوش کنم! خلاصه امروز تصمیم گرفتم اون خاطره رو فراموش کنم. دیشب تو خواب به بابابزرگ دوستم که چند ساله فوت کرده یه عالمه نون دادیم. من و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 اسفندماه سال 1388 04:27
یه هفته ست که دارم نقشه ی این شهر رو زیر و رو می کنم بلکه از یه جاش خوشم بیاد.همه خیابون ها رو می رم تو گوگل عکسشون هست٬ هی اینور و اونور می کنم. می گم شاید یه جا مونده باشه که من ندیده باشم. یه جای قشنگ یه جا که دلم بیاد بهش بگم خونه.اما نشد که نشد. خونه ی من جای دیگه ست. خونه ی قشنگم.خونه ی کوچولوی دوست داشتنی ام....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 اسفندماه سال 1388 04:59
اداره بی کاری برام حقوق تعیین کرده هفته ای ۱۷۰ دلار. می شه به عبارتی ماهی ۷۰۰ دلار. اونوقت کرایه یه اتاق که بشه توش زندگی کرد ماهی ۴۰۰ دلار. پول تلفن ماهی ۵۰ دلار . خورد و خوراک بگیر ۱۰۰ تا. کرایه اتوبوس هم ۱۱۰ تا.خوبه ۵۰ تا تهش می مونه واسه الواتی!!! دسشون درد نکنه پی نوشت: برای سایر هزینه ها لطفا از میله کمک بگیرید.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 10:23
شب ها کم خواب شده م به خودم می گم باید کاری کنی. باید خودتو پیدا کنی. پاشو کاری کن...اما باز هم نشسته م. نه اینکه یه جا ثابت باشم.خودم نه اما ته ذهنم یه دختری تو یه اتاق تاریک نشسته دستشو زده زیر چونه ش و رفته تو فکر. به گذشته به آینده به فرصت هایی که از دست داده فکر می کنه .به روز ها و سال هایی که دارن میان و اگر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 05:18
باز دو روز گذشت دلم می خواد وسط شهر زندگی کنم که وقتی از در خونه بیرون میام بپرم تو تراموا و بزارم منو هرجا می خواد ببره! نه هر روز ولی خب واسه گاهی که دلت گرفته فکر خوبیه.مثل غروب های نکبت یکشنبه که یار سر کار است و تو حوصله ی هیچکس دیگه رو هم نداری. به خدا قسم یه دستی داره منو هل می ده بیرون!کی اوضاع خونه آروم می شه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1388 08:43
بعد دقایقی خیره شدن به گوشه ی سقف٬ نگاهم میفته به درب نیمه باز اتاق. پا می شم که در رو باز کنم (کسی چه داند؟) شاید که این بار ٬ در به دنیای دیگه ای باز بشه
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1388 01:24
کتاب در جستجو رو برداشته بودم که بخونم.گفتم یه موسیقی هم گوش بدم. اول شش تصنیف قدیمی رو گذاشتم. اما نمی شد. همش می خواستم باهاش بخونم و رو جلد کتاب ضرب بگیرم! ریرا رو گذاشتم سطر اول رو که خوندم رفتم تو عالم هپروت! خلاصه به این نتیجه رسیده م که این کتاب در جستجو خودش موسیقی متن داره. وقتی می خونیش نباید هیچ صدایی بیاد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 23:08
مامانم سعی می کنه اصلا باهام حرف نزنه سوالی نپرسه یا چیزی نگه.فکر می کنه منظور من از آرامش و استقلال اینه! فقط در مورد خوردن بام حرف می زنه: بیا صبحانه بخور.آب میوه می خوری؟ چاییت سرد شد! تو این خونه نباید حرفتو بزنی. اگه بزنی دیگه کسی بات حرف نمی زنه! یه جورایی یا بچه باید حرف بزنه بزرگتر گوش بده یا برعکس. دوتاش با...
-
عاشقی بد دردیه علیش گرفتارش شدم!
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 10:07
مهو یادته دلت می خواست دلم زود زود براش تنگ بشه.یادته می گفتی باید طوری باشه که بگی کاش الان اینجا بود؟ اون موقع اینجوری نبودم! اما الان یه روز که نمی بینمش طوری نیست. اما یک روز که می شه دو روز قاطی می کنم! امیدوارم چیزی فرای عادت باشه. دیگه خیلی وقتا می گم کاش الان اینجا بود
-
می شه نباشم؟
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 09:10
بالاخره موضوع خونه گرفتن رو مطرح کردم. خیلی از عکس العمل مامان بابام می ترسیدم و دقیقا به همین خاطر هم این کار رو کردم. یه ضرب المثل چینی هست که می گه از هرچی می ترسی برو تو شیکمش (مطمئن نیستم که اصل این ضرب المثل از کجا اومده اما از اونجا که امروزه چینیها از رو هر چی یه کپی می زنن حتما از این هم یکی دارن دیگه!) خلاصه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1388 04:42
صدای تخمه شیکستن بابا با تار علیزاده قاطی شده. صداشو زیاد می کنم که نشنوم اما وقتی رو یه چیزی حساس بشی کر هم که باشی صداشو می شنوی.گاهی ساده ترین حرکاتشون هم اعصابمو خورد می کنه. حتی طرز نشستن مامانم روی مبل! باورت می شه؟ چم شده من؟ چرا اینطوری شده م؟ نمی دونم...فقط می دونم تو یه سن و سالی همه اینجوری می شن. حالا یا...
-
سفید
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 22:33
وقتی بیرون برف میاد و همه جا سفیده سردرد می گیرم.اصلا اول صبح که چشامو باز می کنم و می بینم هوا اینطوریه می رم زیر پتو (البته همیشه زیر پتو ام٬ تمام و کمال) و دلم نمی خواد دیگه بیام بیرون. بعدشم که بیدار می شم بازم همه جا سفیده. من که عاشق خونه ام با پنجره های زیاد به این فکر میفتم که پرده هم چیز خوبیه ها اما خب ما...
-
در کوچه باد می آید و این...
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 04:33
مامانم تو کیف س یه چیزی پیدا کرده. وقتی رفته بوده حموم کیفشو گشته اعصابم داغونه یه جورایی هم خودمو مقصر می دونم می گم نکنه اون چند ماهی که پیش من بود درست و حسابی مواظبش نبودم... عصبانیم.می خوام برم خودمو گم و گور کنم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 03:15
نمی دونم چرا ولی بعضی وقتا یهو تصویر یه خیابون تو تهران میاد جلوی چشمم. یه خیابون که خیلی هم مهم نبوده برام. فقط شاید دو بار یا سه بار یا بیشتر ازش رد شده باشم. سر نبشش یه داروخانه بود شاید فقط دو سه بار ازش دارو گرفته باشم. اما تصویرش که میاد حس اون روزها رو هم با خودش میاره. همون روزهای معمولی . همون لحظه های تکرار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 08:11
کاش می شد تو وبلاگ نقاشی کشید گاهی دلم می خواد یه چیزی بکشم الان دلم می خواست همینجوری یه چیزی بکشم نقاش ی بکشم
-
استعداد های یخ زده
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 09:11
نگاه کن چه گرد و خاکی همه جا رو گرفته. شرمنده دوستانی شدم که گاهی به این وبلاگ قدیمی سر می زدن...می بخشید حالا بعد دو سال و اندی باز اومدم. چرا انقد دیر ؟ دلم نمی خواست اینجا رو بکنم جایگاه روزمرگی هایی که بعضا قصه ی دلتنگی و شکایت از غربت و هوای وطن است. اینجا ارزشش بیشتر از این حرفهاست. اما از اونجا که نوشتن هم...
-
آخرین نوشته، به همین سادگی
شنبه 8 دیماه سال 1386 19:16
از بچگی از اینکه غروب های جمعه مهمونها می رفتن بدم میومد. باید پا می شدیم با دلتنگی که خاص همون موقع هاست ظرف ها رو جمع می کردیم و همه چیزو مرتب می کردیم. بعدش هم معمولا نمی شد کاری کرد و باید منتظرمی شدیم که شب بشه و بخوابیم! همیشه دلم می خواست غروب های جمعه تو خیابون باشم یا بهتر از اون تو ماشین در حال رانندگی....
-
من
جمعه 23 آذرماه سال 1386 22:09
روزالین٬ روزالین جونم یادش به خیر ...چند وقته که خودمو می بینم یاد روزالین میفتم. وضعم تو خونه مثل اون روزای اونه. نگرانی هاش، اعصاب خوردیها و فکر مشغولی هاشو الان خوب درک می کنم. خیلی بهتر از اون روزایی که پریشون میومد شرکت و من سعی می کردم که به حرفاش گوش کنم و درکش کنم و دلداریش بدم. دیروز با "د" درمورد روبرو شدن...
-
time
جمعه 16 آذرماه سال 1386 17:46
یه زمانی- نه چندان دور- قدم زدن تو راهروی انباری ها چه لذت بخش بود. اما چه زود تموم شد دوران لذت بخش قدم زدن تو راهروی انباری ها . بعد طاهره زمان برام معنای دیگه ای پیدا کرده. گذر زمان ترسناک شده وحشی شده بی رحم شده. زمان که میگذره من از عزیزام دور می شم. من نمی خوام تو زمان متوقف بشم و یا به عقب برگردم ولی چیزی که...
-
gooood
یکشنبه 11 آذرماه سال 1386 20:48
من حالم بهتره. یه عالمه فیلم دارم که ببینم. ۴ جلد کتاب دارم که بخونم. یه مامان دارم که دوسش دارم. یه عالمه آدمو دوس دارم.یه عالمه آدم منو دوس دارن. پاییزو دوس دارم. بارونو دوس دارم. این شهرو دوس دارم. یه سشوار نو دارم - عمه طاهره برام آورده٬ سوقاتی برام آورده٬ برا همه آورده... برای همه همه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه...
-
۲-الف
یکشنبه 27 آبانماه سال 1386 17:37
امروز همکارم ازم پرسید: رها تو حالت بهتره؟ منم چون حوصله ی حرف زدن نداشتم با یه لبخند گفتم آره بهترم! اون اصلن نمی دونه چمه یا چرا بدتر بودم که حالا بهتر باشم ولی می دید که زیاد رو براه نیستم. ۵ شنبه و جمعه که واقعا عذاب آور بود. حوصله اینکه جایی برم رو نداشتم و از طرفی هم از وقتی برگشتم وقتی می خوام یه جابرم استرس می...
-
خودت خواستی
جمعه 25 آبانماه سال 1386 20:31
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود: توان دوست داشتن و دوست داشته شدن توان شنفتن توان دیدن و گفتن توان اندهگین و شادمان شدن توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی توان جلیل به دوش بردن بار امانت و توان غمناک تحمل تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان. انسان دشواری...
-
اعتراف
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 23:31
بعضی وقت ها در مورد آدم ها زود قضاوت می کنم. هرچند اصلا دلم نمی خواد این کار رو بکنم. اینجور وقتا از خودم نا امید می شم! این بیشتر به خاطر حرف نزدنه. واسه خودم تجزیه و تحلیل می کنم و نتیجه گیری می کنم. نمی دونم چرا چرا نمی تونم حرفمو بزنم؟ به هر حال این یه اعترافه. از اینکه گاهی در مورد آدم های دور و برم زود قضاوت می...