میان این همه آدم

و

تنها ای

نظرات 14 + ارسال نظر
مهتاب شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:52

وسط جمعیم که دوستشون دارم
خیلی هم دوستشون دارم
فامیلندو دوست
ولی وقتی میام خونه ناراحتم چون دلم می خواست این آخر هفته رو با دیدن مامان بابام بگذرونم
با همیلا
با ستاره
دلم براشون تنگ شده
وقتی اونا رو ببینم دلم برای بقیه تنگ میشه
اگه همه رو باهم ببینم دلم برای تو تنگ میشه
واگر تو هم تو اون جمع باشی
ادامه زندگی به صورت قبل سخت میشه
برگشتن به زندگی به دور از همه
یعنی هیچوقت هیچ حالتی نیست که رضایت کامل داشته باشم
می فهمی

مهتاب یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:13

کامنت قبلیم دقیقا روز سالگرد عقدتون بوده
و این کامنتم امروزه
روزی که تویِ سپید پوش زیباترینِ عروس هایی

سعید پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:26

دالی.

مهتاب یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:04

سعید بهش بگو بنویسه
تو که دنیا دیده ای
حرفتو قبول می کنه
بگو

سعید چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:18

بنویس رها. بنویس.

سعید جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:51

اه الان یه ماه گذشت ننوشت بازم که این دختر.

مهتاب یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:24

آره سعیدووو از دست این دختر

سعید جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:03

ببین تورو خدا ها‍‍‍!!!!!!!!!!!!
الان یه ماه بعد اون یه ماه بعد.

حنا جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:23

سلام...میبینم که همه مثه من تعطیل کردن رفتن!
باز من بعد شیش ماه اومدم.....رها چرا نمیای؟....انقده شوهر داری سخته؟!!!! وقت نداری یه کلمهبنویسی؟ واقعا که عروس هم عروس های قدیم......وای خدا ......امان از دست این عروس های سوسول امروزی......

سعید جان خوبی؟....نمیخوای بیای وطن؟
خواهرک ما اومد و رفت.......چقدر این دفعه رفتنش برام سخت بود........گریستم...حسابی

سعید چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:12

حنا جون دوست دارم بیام عزیز اما ایشالله یکی دو سال آینده...
باز ما می آیم اینجا یه سری می زنیم اما این رها خانم رها کرده اینجا رو حسابی.
آمدیم نبودید....

مهتاب سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 13:36

هیچ کس با دل آواره من
لحظه ای همدمو هم راز نبود
هیچ شهری به من سرگردان در دروازه خود را نگشود

برایم بخوان
برایم بار دیگر بخوان

saeed سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 00:20

pofak namakie minoo

حنا شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:24

سلام...امروز که تولدم بود رها بهم زنگ زد...چقدر خوشحال شدم و اشک ام درامد....خیلی گریه او شدم؟
به هر حال...دلم .......میخواد.........یه بار........همه......دوره هم........یه بار دیگه

سعید دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 15:41

حتما حنا جون. فقط یادت باشه من رو هم دعوت کنین ها.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد