می شه نباشم؟

بالاخره موضوع خونه گرفتن رو مطرح کردم. خیلی از عکس العمل مامان بابام می ترسیدم و دقیقا به همین خاطر هم این کار رو کردم. یه ضرب المثل چینی هست که می گه از هرچی می ترسی برو تو شیکمش (مطمئن نیستم که اصل این ضرب المثل از کجا اومده اما از اونجا که امروزه چینیها از رو هر چی یه کپی می زنن حتما از این هم یکی دارن دیگه!) 

خلاصه چشمتون روز بد نبینه.چه استقبال گرمی که ازم نشد!!! البته انتظار زیادی نداشتم ازشون. مخصوصا مامانمو که خوب می شناسم . می دونستم چی می گه اما خب بفهمی نفهمی بهم برخورد.مامانم که هنوز جمله ی اول تموم نشده قهر کرد رفت (کاری که همیشه می کنه) بابام هم یهو گفت اول باید تکلیف اون قضیه رو روشن کنی. گفتم کدوم قضیه؟ گفت خب دیگه به هر حال یه مدته با هم دوست هستین و ...! بهش می گم این دو تا اصلا ربطی به هم ندارن بابا جان. من دو ساله تو ایران تنها زندگی می کردم. از روزی هم که اومدم اینجا قصد دارم این کار رو بکنم اما نشده. شاید من حالا حالاها نتونم ازدواج کنم (خب آدم باید واقع بین باشه دیگه) درسته دلم چیز دیگه ای میخواد٬ خیلی وقتا خیلی چیزا می خواسته که نشده خب همه چی که دست من نیست.اما می تونم برا اون قسمتی ش که دست خودمه تلاش کنم.

خلاصه باید می گفتم. مثل خوره داشت مغزم رو می خورد. روز و شب تو فکرش بودم. شاید هم حالا حالاها این کار رو نکنم. اما باید می گفتم. بابام وقتی بالاخره داشت به حرفهام گوش می کرد یه کمی فکر کرد بعدش گفت تو مشکلاتت رو انقدر نمی گی تا اینجوری می شه.دیدم راست می گه. من همه چی رو تحمل می کنم تا جایی که دیگه پر می شم چون قدرت ناراحت کردن اطرافیانم رو ندارم به ناچار راه فرار رو انتخاب می کنم.دلم خیلی گرفت...هنوز هم بابام خیلی خوب منو می فهمه. هنوز هم با همه ی گرفتاری هاش که باعث حواس پرتیش هم شده هنوز هم خوب می فهمه بچه هاش به چی احتیاج دارن.تازه آخر حرفهاش هم گفت یه کم صبر کن که اوضاعمون درست بشه یه جایی رو برات بگیریم که البته من گفتم نمی خوام. صد سال اگه بزارم این کارو بکنه. اصلا می مونم. نمی رم.دلم براش می سوزه. تمام هفته گذشته رو کار کرد. حتی شنبه یکشنبه رو. طاقت دیدن این چیزاست که ندارم. اینکه س بهش بی احترامی می کنه. یعنی به هردوشون. اینکه کم حوصله شدن کم حواس شدن از همدیگه ایراد می گیرن به سر هم غر می زنن حتی جلو مهمون همدیگه رو ضایع می کنن...خیلی چیزهای دیگه که هیچوقت نمی تونم بهشون بگم چون دلشون می شکنه.مامانم می گفت مگه ما چه هیولاهایی هستیم که می خواین از ما فرار کنید؟!!!! دلم نیومد بهش بگم اون روزی که منو مستقل بار آوردی که کاری به کارت نداشته باشم.اون روزی که دوبرابر سنم بهم مسولیت می دادی باید فکر این روز رو می کردی...حالا هم من چیزی نمی خوام. به یه کمی آرامش به یه کمی سکوت احتیاج دارم که تو این خونه نیست. فکرم پریشونه باید خودمو تو این شهر غریب پیدا کنم.به نظر من چاره ش مدتی تنهاییه. 

راستی چی به سر خانواده ی بی نظیر من اومد؟ بی نظیر...این صفتی بود که تا سال آخر دبیرستان بهشون نسبت می دادم و درست یک سال بعد همه چی به هم ریخت.نفرین کی بود که دامنمون رو گرفت؟ ساده دلی خودمون؟ زدن به بی خیالی و مشکلات رو واسه همسایه دونستن؟ فرار از حقیقت؟غفلت ؟ غفلت! ای کاش چشمهام زودتر می دید. کاش زودتر زبون باز می کردم . کاش کاری می کردم. یا حداقل کاش می شد اصلا نباشم

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:40

خوب کردی گفتی
می خوای نباشی که چی بشه
حالا که به این حس زیبا رسیدی می خوای نباشی؟؟؟
دییییونه
تو چرا انقدر شب دیر می خوابی؟
ولی خوبه دیر بخواب خیلی حال میده
دیشب با تمام خستگی تا یک نشستم فیلم آلپاچینو دیدم دلم چنین فیلم ساده ای می خواست فیلم واسه خودش می رفت من واسه خودم
صبحم ساعت ۶ پاشدم
به یاد قدیما حال کردم اون موقع ها که خونه مامانم بودم
صبویی علی رو ببوس از طرف من
صبورم صبویم تحمل کن بدون خیلی خاص تو نیست همه داشتند همه دارن این مشکل رو

عزیزم...
شبها خوابم نمی بره. بسکه روزم به بطالت می گذره!!!
تو که همیشه سحر خیز بودی . منم دوست دارم صبحها زود پاشم. کمتر کسل می شم اینجوری.
چشم من حاضرم علی رو از طرف همه ببوسم! ؛)

مرد راسخ دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:44 http://rasekhman.blogfa.com

سلام خوشحالم حرفتو زدی وقتش گذشته بود ولی گفتنش بهتر از نگفتن بود
به حرف مهتابم گوش نکن اون میخوا د علیو ببوسه به تو میگه اینکارو بکنی اون خیلی.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد