یکی از بچه های کلاس فرانسه ی مامانم خیلی بامزه ست. 

به مامانم می گه خاله! 

می خوام به فرزندی قبولش کنم!

اگه معلم بشم تعطیلات زیادی خواهم داشت.  

.

شاملویی که کشیده م یک چشم بیشتر نداره. لبخندش نپخته و خامه و موهای سفیدش هنوز سفید نیست. باید کتاب شعرش رو باز هم دوره کنم. باید انقدر بخونمش تا بشناسمش. فقط اونوقته که می تونم نقاشی کنمش. 

.

دیدن پیر شدن مادر و پدرم ٬ پیرم می کنه. کی اتفاق افتاد؟

زمانی مادرم رو متهم می کردم که تو گذشته زندگی می کنه. می گفتم پس ماها چی؟  

اما الان نمی تونم کسانی رو که بدون وابستگی زندگی می کنن درک کنم. 

حالا خودم هم آرزو می کنم که کاش من هم متعلق به گذشته های مادرم بودم. کاش می شد به زیر زمین مادربزرگم برگردم٬ دوباره با صدای اون گربه از خواب بیدار بشم و گریه کنون به دنبال جوانی های مادرم بگردم.  

.

ما هرکدام تکرار دیگری هستیم. همه چیز تکرار می شه. تولد کودکی نوجوانی جوانی و باز تولدی دیگر...حسرت خوردن هم جزئی از زندگیه

.

ببین که چطور گذشته ای ارزشمند آینده ای ارزشمندتر رو پایمال می کنه. 

کی بشه که ما باز حسرت ها و حسرت ها بخوریم  

به حال آینده ای که  

گذشته شد.

از عصری تو فکر اینم که یه پرتره بکشم. باید یه پروژه ای داشته باشم. هر روز. باید کاری برای انجام دادن داشته باشم وگرنه می می رم. می پوسم. 

خیلی به تنها بودن نیاز دارم. نه اینکه از اطرافیانم خسته شده باشم نه. به تنهایی با خودم احتیاج دارم. خودم و خودم. 

باید فکرم رو متمرکز کنم باید به خواسته هام به آینده فکر کنم. باید به گذشته فکر کنم. به سکوت احتیاج دارم. به تمرکز. به موسیقی و شعر. 

خاطرات داره کمرنگ می شه. گاهی فرق یه خاطره رو با رویاهام نمی فهمم. گاهی اسم فلان خیابون فلان کافی شاپ فلان رستوران رو به خاطر نمیارم .. این زوال خاطره...

مگه نمی گفتن اولش سخته؟ فراموشی....

دلم می خواد نامه ی اداری به فارسی بنویسم. دلم می خواد کتاب های خونده شده م رو دوباره بخونم. دلم می خواد روی شکم حنا دست بکشم.  دلم می خواد جلوی شومینه آواز بخونم. 

فهمیدم 

پرتره ی شاملو رو می کشم.

برای درمان مرض جدیدی که از صدقه سری اینجا بهم رسیده٬ دکتر تجویز کرده که روغن بچه به صورتم بمالم. 

حالا صورتم٬ بوی کون بچه می ده!