۲-الف

امروز همکارم ازم پرسید: رها تو حالت بهتره؟ منم چون حوصله ی حرف زدن نداشتم با یه لبخند گفتم آره بهترم! اون اصلن نمی دونه چمه یا چرا بدتر بودم که حالا بهتر باشم ولی می دید که زیاد رو براه نیستم. ۵ شنبه و جمعه که واقعا عذاب آور بود. حوصله اینکه جایی برم رو نداشتم و از طرفی هم از وقتی برگشتم وقتی می خوام یه جابرم استرس می گیرم که نکنه تنها بمونه و حوصله ش سر بره و دلش تنگ بشه و افسرده بشه.... از همین نکنه ها که اگر روان شناسم بود با عصبانیت می گفت:( آخه به تو چه!!!مگه کار دنیا برعکس شده؟؟؟ )منم بارها بش گفتم نه٬کار دنیا برعکس نشده. این منم که به عکس قانون دنیا بار اومدم و بزرگ شدم و الانم اینجوریم. هر چی هم سعی می کنم نباشم باز نمی شه. واسه همینه که گاهی فکر می کنم اگه تنها باشم راحت ترم. دیگران گناهی ندارن. این منم که با این قید و بند هایی که به خودم تحمیل کرده م خودمو عذاب می دم....

این یکی دو هفته هم که عدل افتاده تو روزهایی که تو شرکت اصلا کار نیست و همش به روزنامه خوندن و سودوکو حل کردن می گذره. هر چی می خوام سرم گرم باشه تا کمتر فکر و خیال کنم نمی شه. روزی ۲ بار می رم دم در اتاق رئیسم و می پرسم: کاری چیزی ندارید؟ کمک نمی خواید؟ حتما اون بیچاره هم با خودش می گه اینم از دست رفت. آخه اینجور وقتا فکر می کنم یه خودشیرین عوضی ام!!!

تو این وسط هم یه همکار قدیمی٬که دست برقضا آقا هم هست٬ بعد از حدود ۱ سال زنگ زده و ضمن ابراز مراتب برادریش منو به شام دعوت کرده (بهم می گه آبجی من چطوره؟؟!!! والا اون موقع که همکار بودیم از این حرفا نبود٬ خدا به داد برسه!) من با اینکه خیلی تعجب کرده بودم ولی دعوتشو قبول کردم شاید یه کم از این افسردگی بیرون بیام. امروز یه مقاله خوندم که توش بها الدین خرمشاهی اعتراف کرده که ۱۰ ساله به افسردگی مبتلاست. تو این مقاله بیماران افسرده رو به دسته های مختلف تقسیم کرده. من الان افسرده ی نوع ۲-الف هستم! (دوستان سعی نکنید بهم تلقین کنید که افسرده نیستم و حالم خوبه٬ همینکه من چند پسته دارم روزمره می نویسم خودش نشون یه مشکل حاده!!!البته برای من) بگذریم...

دیگه اینکه شواهد نشون می ده من روز به روز به تاکسیدرمی شدن دارم نزدیک تر می شم و اون چیزی که در دل همیشه ازش می ترسیدم داره پیش میاد. میگن از هرچی بترسی سرت میاد!  البته من همیشه با پر رویی تمام می گفتم که ترسی ندارم ولی فقط به زبون٬ نه به دل.... دیگه باید خودمو آماده کنم.آره از الان به فکرشم. فکر کنم یه ماهی وقت دارم. البته همیشه یه بارقه ی امیدی هست که شاید همه چی عوض بشه ولی خب برای پیکار با زندگی همیشه باید آماده بود.

...

برهنه

بگو برهنه به خاکم کنند

که بی شائبه ی حجابی با خاک

عاشقانه درآمیختن می خواهم.

 

خودت خواستی

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی

توان جلیل به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.

 

انسان

دشواری وظیفه است.

 

 

 

دلم می خواد سرم رو بکوبم به دیوار

دیوار

دی

وار

بالاخره قبول کرد که بره

قانع شد!

دیدی؟

من تونستم این کارو بکنم.

مطمئن بود که بالاخره قبول می کنه.

الان فکر می کنی چه حسی دارم؟ پیروزی؟ موفقیت؟

نه.

احساس می کنم که تو خلاء گیر افتادم و نمی تونم تکون بخورم. دستهام سر شده و می لرزه. پاهام رو، از کمر به پایینم رو که اصلا حس نمی کنم. مثل آدم های فلج شدم. از همین حالا احساس می کنم که از یه فضا نورد که تو یه ایستگاه فضایی داره کار می کنه و دور و برش هیچی نیست- هیچکس نیست- تنها ترم، از یه پروانه ی تاکسیدرمی شده تهی تر.

 قصد من رها بودن بود نه رها شدن....

 

 

اعتراف

بعضی وقت ها در مورد آدم ها زود قضاوت می کنم. هرچند اصلا دلم نمی خواد این کار رو بکنم. اینجور وقتا از خودم نا امید می شم! این بیشتر به خاطر حرف نزدنه. واسه خودم تجزیه و تحلیل می کنم و نتیجه گیری می کنم. نمی دونم چرا چرا نمی تونم حرفمو بزنم؟

به هر حال این یه اعترافه. از اینکه گاهی در مورد آدم های دور و برم زود قضاوت می کنم عذر می خوام! سعی می کنم از این به بعد هر ابهامی برام پیش بیاد با خود اون آدم در میون بذارم.خیلی زود، قبل از اینکه دیر بشه....

سیسکو می گه: همه ی زندگی آدم که فقط یک نفر نیست.

من می گم: اما زندگی، با بودن اون یک نفر، می تونه خیلی قشنگ تر از اینی که هست باشه.

سیسکو می گه: هی...فراموشی هم چیز خوبیه٬ اگه می دونستی که اون الان...

من می گم:نمی خواد ادامه بدی. خاطرات خوش رو خراب نکنیم٬باشه؟

باشه.

 

این روزا روزای عجیبی برام هستن. اصلا از همون روزای اول سال ۸۶ فهمیدم که امسال باید از اون سال ها باشه. تا این لحظه هم این بهم ثابت شده!  نمی دونم باید  دعا کنم که امسال زودتر تموم شه یا نه! آخه می ترسم سال دیگه عجیب غریب تر از امسال باشه!!! البته زندگی بدون هیجان معنا نداره. آدم تو این فراز نشیب هاست که رشد می کنه و چیز یاد می گیره ولی این درسها بعضی وقت ها خیلی تلخن. بعضی وقت ها هم اصلا درس نیستن٬ فقط تلخن. انگار میان که شیرینی٬ شادی و دلخوشی با وجود اونا معنای بیشتری پیدا کنه.مثل فوت طاهره...

 یه جورایی بهم ریختم امسال. راضی نیستم از خودم. پارسال خیلی خوب بودم. خیلی خوب پیشرفت کرده بودم. برنامه ریزی هام همه انجام می شد ولی خب امسال با وضعیت نه چندان غیر منتظره ای که برام پیش اومد همه چی بهم ریخت. این روزا دچار دو دلی شده ام. از یه طرف اعتقاد پیدا کردم که همه چیز دست خداست و اون هر کاری که می کنه حکمت داره و نباید شکایتی داشته باشم. از یه طرف هم می ترسم که نکنه زیادی خودم رو سپرده باشم دست سرنوشت... این موضوع اذیتم می کنه. یه جورایی گیر کردم میون اراده ی خودم و تقدیر...چند سال پیش من اصلا اعتقادی به تقدیر نداشتم. می گفتم همه چیز خواست خود آدمه و باعث و بانی هر چیزی که تو زندگی برای آدم پیش میاد خود ما هستیم. اون موقع راحت تر بودم! لااقل مثل الان دودل نبودم. این شک و تردید خیلی بده. سستم می کنه. تحرک رو ازم می گیره. من نمی خوام اینجوری باشم. می خوام بجنگم. نمی خوام تسلیم باشم. می خوام سخت بشم. نه مثل سنگ٬ شاید مثل گردو!!! یه درون خوب و خوش مزه با پوسته ای سخت! البته ظاهر خشک داشتن چندان هم خوب نیست ولی من دیگه خودم هم خسته شدم از این لبخندی که پشتش قایم شدم.بسه دیگه. چند وقته خودم نیستم. خودم رو رها کردم. می دونم از اول سال اینجوری شد. همش هم دست خودم نبود... الان دیگه می خوام به خودم بیام. ۴ ماه هم مدت کمی نیست. تا آخر سال می تونم برگردم به وضعیت مطلوب.البته اگر اتفاقات ماوراءالطبیعه دیگه ای بر من نازل نشه! نازل هم بشه من دیگه بیدی نیستم که از ین بادها بلرزم! 

 به این می گن کری خوندن واسه روزگار!!!

 

بر سرمای درون

همه ی لرزش دست و دل ام

از آن بود

که عشق

پناهی گردد،

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

 

آی عشق آی عشق

چهره ی آبیت پیدا نیست.

 

و خنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون.

 

آی عشق آی عشق

چهره ی سرخت پیدا نیست.

 

غبار تیره ی تسکینی بر حضور وهن

و دنج رهایی بر گریز حضور،

سیاهی بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه بر ارغوان.

 

آی عشق آی عشق

رنگ آشنای چهره ات

پیدا نیست.

 

 

 

 

 احمد شاملو

فرار

سرم را به کتاب خواندن گرم کرده ام.تو اما باز از لابه لای کلمات به سوی من می‌آیی.

خطوط کتاب شبیه چهرة تو می‌شوند. دست از کتاب خواندن می‌کشم. به فیلم دیشب فکر می کنم تا ذهنم مشغول شود. بر‌می گردم و در مورد آن با همکار کناری ام صحبت می کنم. کل فیلم را با هم مرور می کنیم، نظر می‌دهیم و ناگهان، تو در نقش اصلی فیلم ظاهر می‌شوی. دیگر نمی توانم ادامه دهم. به کتاب باز می گردم. کلمات و حس حضور تو با هم می آمیزند و خاطرات می آیند باز. نه، این منم که به خاطرات می‌روم.پرواز می‌کنم. می‌بینم. لحظه ای که تو مرا رها کردی، من از نو می‌سازم: تو مرا رها می‌کنی و سپس در آغوش می‌گیری. این است پایانی که من برای رویای خود می‌خواهم. خاطره ها را به رویایی بدل می‌کنم با پایانی متفاوت. چقدر خیالبافی لذت بخش و در عین حال آزار دهنده است. دوباره به کتاب باز می گردم.راوی داستان، زنی رنج کشیده است. باید این کتاب را بخوانم. آری، این فقط من نیستم که زخمی خورده ام. با خواندن این کتاب آرام ترم. سعی می کنم که تو را در صفحات پیشین بگذارم و بگذرم. ورق می‌زنم،ورق می‌زنم، ورق می‌زنم....

 

یه بار سنگین

از اینکه درکم نمی کنی ناراحتی؟ چون نمی فهمی برای چی گریه می کنم باهام قهر کردی؟ شایدم ناراحتی چون نمی تونی بپرسی برای چی. ها؟ (هیچوقت نپرسیدی) یا شایدم می دونی و به خاطراین برام ناراحتی....

 حالا دیدی؟ حالا رسیدی به حرف من؟ بهت گفته بودم که اون دو تا با هم نمی تونن. نمی مونن. قبل اینکه بخواین تصمیم بگیرین. قبل رفتن. من همه چیزو می دونستم. قبول نکردی....حالا من و تو موندیم و یه غم سنگین توی دل تو ، روی  شونه های من ( اینجوری حسش می کنم). حالا هم قبول نمی کنی که تنها چاره، رفتن تو ست. حالا باز هم نمی خوای منو باور کنی. ای کاش می تونستم بهت بگم. ای کاش دلم میومد که داد بزنم جیغ بکشم و بگم همه ش تقصیر تو ست پس تو باید بری. کاش می تونستم بهت بفهمونم که زندگی رو اونجوری که هست ببین نه اونجور که می خوای باشه.کاش طاقتت زیاد تر بود.... وقتی این همه فریاد رو تو دلم خفه می کنم حالم از همه چیز و همه کس به هم می خوره. می خوام بالا بیارم و هر چی تو دلمه تف کنم تو صورت این زندگی. کاش یکی،  کاش مادر، تو طاقت شنیدن داشتی....

 

 

صبح داشتم با خودم می گفتم دیگه سیاه نمی پوشم تا وقتی خوب نشده. روسری سیاهه رو زیر یه عالمه روسری دیگه قایم کردم. گفتم سیاه نمی پوشم. وقتی اومد هم نمیذارم هیچکی سیاه بپوشه بره دیدنش. باید بهش روحیه بدیم. با خودم فکر کردم چه خوب شد موهامو های لایت کردم. حالا حتما می بینه و روحیه می گیره. با خودم فکر کردم یادم باشه حتما به حنا بگم 5 شنبه که میاد سی دی نوری رو با خودش بیاره تا برای طاهره رایت کنم. آخه خیلی دوست داره. گفتم حتما یه عالمه خاطره خوب با گوش کردن به اون سی دی براش زنده می شه. با خودم گفتم که باید یکی یکی بریم دیدنش که اذیت نشه. به خدا گفتم کاری کن که عروسی من و سولماز رو ببینه. آخه خیلی آرزو داره ماها خوشبخت بشیم. به مامانم گفتم مامان بیست درصد که از صفر  بهتره. اگر می خواستن قطع امید کنن نمی گفتن بیست درصد.مامان گفت آره عزیزم امید به خدا.

 فکر های بد داشتن به زور خودشونو می کردن تو مغزم. انقدر به خودم فحش دادم که تونستم به مصیبت فکر نکنم. اما مثل یه تیکه ابر بالای سرم هر جا می رفتم میومد. تو راه برگشت گفتم برم دم در و اون شمع هایی که براش نذر امامزاده کرده بودمو از مامان بگیرم براش روشن کنم تا خوب شه. رسیدم. گفتم مامان اون شمع ها رو ....ساکت شد. ساکت شدم. خفه شدم. گریه کرد. رفتم لباسامو درآوردم. گریه کرد. های های گریه کرد.من یه قطره اشک نریختم. شمع ها رو بردم و برای شادی روحش روشن کردم.

ای خدا     بهت نگفتم؟نگفتم که همه کسم رو با هم ازم نگیر؟ نگفتم من طاقتشو ندارم؟ خدا جونم چرا هرکی بهترینه می بری؟ خدایا بعد سلمان, ب و س  رو ازم دور کردی.حالام طاهره. حنا داره میره. سعید داره می ره.مامانم... عزیز دلم... نفر بعدی کیه؟ با این حساب باید خیلی قوی باشم. شاید واسه همینه که گریه م نمیاد. یه صدایی می گه قوی باش. نه گریه نکن. تو باید مامانتو دلداری بدی. موقع حرف زدن با بابا دلم می خواست هوار بکشم و هرچی تو دلمه بگم اما یه صدایی می گفت قوی باش، غم اون سنگین تره. همینطور با عمه ها عمو ابراهیم. سعید. سولماز. دنیا و یکتا... چرا اون صدا می گه غم اون ها بیشتره؟ چرا؟؟؟ چرا بغضم خفه شده تو گلوم؟ چرا هنوز باور نکردم مهربون ترین شیرین ترین ماه ترین بزرگ ترین و بخشنده ترین زن روی زمین از دنیا رفته؟ چرا بزرگی این مصیبتو باور نمی کنم؟ تا به خودم اومدم که اون چه نعمت بزرگیه سفر کرد و رفت آلمان. همش حسرتش موند برام که چرا حالا که من واسه خودم آدمی شدم نیست که باش درد و دل کنم ازش راهنمایی بخوام از تجربه هاش استفاده کنم. دلم به این خوش بود که بعد چن سال باز برمیگرده و اینجا زندگی می کنه. دلم خوش بود به نامه هاش. به تلفنهاش. اما حالا بازم مثل وقتی که مادربزرگ مرد فقط حسرت موند برام. کاش من تو اون سال هایی که زنده بود بزرگتر بودم تا می تونستم بیشتر و جدی تر و عمیق تر باهاش باشم. اما افسوس.

 افسوس ای روزگار نامرد. اقسوس...