ضربان قلب من٬ ضربان قلب تو...

تمام روز لبخند رو لبام بود. حالم خیلی بهتر شده بود. بعد از یه گریه ی درست و حسابی و بیرون ریختن همه ی حرفهای ناگفته٬ حالم اون روز خیلی بهتر بود. اصلا صبحش که از خونه میومدم بیرون با خودم گفتم که حالا دیگه همه چیز کامله.. که یهو چشمم به جای خالی دوچرخه افتاد و تو دلم به بابام غر زدم که تو این سرما چرا این همه راه رو با دوچرخه می ره و میاد. براش خوب نیست. اما نمی دونستم که همین دوچرخه سواری به اون رگ گرفته ی قلب بابام اونقدر فشار میاره که با یه حمله ی کوچیک ( البته خانوم دکتر می گفت خیلی هم بزرگ بوده و ما شانس آوردیم) باعث می شه که زودتر متوجه خطر بشیم و به داد قلب بابام برسیم.  

خیلی ترسناک بود. از لحظه ای که بابام زنگ زد که سینه ش درد گرفته تا برسم و ببینمش یک قرن گذشت.  

زندگی واقعا چیه؟ نصفش رو باید بدویم تا به اون هایی که دوست داریم برسیم. نصفش رو هم باید با نگرانی از دست دادن اون هایی که دوست داریم بگذرونیم.  

راستی٬ هیچوقت فکر نکنید که الان دیگه همه چیز فوق العاده ست چون این فقط ظاهر قضیه ست...

وقتی که آدم سر دو راهی قرار می گیره فقط کافیه که چند دقیقه ای همونجا وسط راه بشینه و فکر کنه  عمیق و درست تا راه حل رو پیدا کنه.

هیچوقت فکر نمی کردم یه روز با گوش کردن به اپرا آروم بشم!  اما از وقتی به آهنگ های پرایزنر گوش می کنم نظرم راجع به اپرا عوض شده. الان می دونم که اگر آهنگش تم غمگین داشته باشه از صدای خواننده ش هم خوشم بیاد و واقعا با احساس بخونه خیلی حس خوبی بهم می ده. مخصوصا الان که نصف شبه و من به دلیل موقعیت بد اتاقم نمی تونم بخوابم گوش کردن به این آهنگ کمی از استرس صبح زود بلند شدنم کم می کنه.  

هر روز در انتظار یه چیزیم که می دونم حالا حالاها اتفاق نمیفته. اصلا شاید هیچوقت اتفاق نیفته.  به دست آوردن آرامش از دست رفته م به این راحتی ها امکان پذیر نیست. باید چیزی یا چیزهایی رو در درون خودم تغییر بدم که کار ساده ای نیست. سنگ دلی می خواد و خودخواهی. صفاتی که حتی وقتی گاهی در خودم می بینم باورش برام مشکله. اما شاید باید یک بار دل رو به دریا بزنم هان؟ پا بگذارم رو اون رهایی که همه بهش عادت دارن و از اینی که الان هستم عجیب غریب تر بشم ها؟ راستش بد بودن آسون ترین کار دنیاست! خوب بودنه که دهن منو سرویس کرده!  

چه می شه کرد. بعضی ها با بودن در کنار خانواده شون آرامش دارن بعضی ها هم متاسفانه ندارن. کاریش نمی شه کرد. اینجوری شده. این حس با رشد من رشد کرده. برعکسش خب رشد نکرده. دست خودم نبوده. اینجوری پیش اومده. چندین ساله. شوک فهمیدن این حقیقت رو خیلی وقته پشت سر گذاشته م. برا خودم عادیه اما برای دیگران ....نه.