می دونم که خیلی تکراری و کلیشه ایه اما دلم تنگ شده 
برای تابستون های گرم وطن برای باد های گرمش که از شیشه ی ماشین می خورد به صورتم. نه اینکه بگی الان قدرشو می دونم ها نه. من از همه ی چیزایی که اونجا اکثر آدمها ازش شکایت می کردن لذت می بردم از تک تک روزهای چهار فصلش لذت می بردم.از خرید تو تره باز و سر و کله زدن با کارگرا٬ از قدم زدن تو خیابون شریعتی و بوق گاه و بی گاه ماشین ها از متلک های با مزه و بی مزه ی نوجوون ها٬ از نشستن تنهایی تو کافی شاپ ٬ از نیم ساعت منتظر شدن سر قرار با یه دوست بد قول٬ از دویدن دنبال اتوبوس و راننده های با معرفتی که وسط ایستگاه برام نگه می داشتن ...زندگیم هیجان داشت اون روزها. حرص می خوردیم.خوب همه می خوردن. دلمون شور می زد.اما به هر حال این دل تند تر می زد و این خوب بود.شوک هایی که وقت و بی وقت از بی نظمی و بی قانونی بهمون وارد می شد آدمو از افسردگی نجات می داد!خوشحالم که اومدنم به اینجا برای فرار از ایران نبوده. خیلی خوشحالم. اینجا بعضی روزها که هوا گرمه. به قول خودشون که می گن واو نایس ودر! اما برای من هیچوقت نایس نیست. درسته که روزی که گرم می شه می گم خدایا شکرت امروز دیگه سگ لرزه نمی زنیم. ولی خب نمی شه گفت چه هوای خوبیه. چون خوب نیست. فقط معمولیه. 

یه روزهایی مثل امروز از خودم بدم نمیاد . از دیدن قیافه م تو آینه راضیم .مخصوصا از موهام که این روزا هی می خوام برم از ته بزنمشون اما جلوی خودمو می گیرم! به نظرم آدمهایی که به خودکشی اعتقادی ندارن با کوتاه کردن موهاشون یه جور خودکشی کوچیک می کنن.یه جوری خودشون رو تنبیه می کنن. انتقام نامردی روزگار رو از موهاشون می گیرن! اما من هی به خودم می گم بی خیال زندگیتو بکن به موهات چکار داری؟! آره یه روزهایی مثل امروز می گم من آدم خوش شانسیم چون همه ی این چیزایی که فکر می کنم بده بدتر از اینم می تونست باشه. تو خودم به آینه لبخند می زنم و به خودم می گم صبر داشته باش. روزهای خوب نزدیکن. اینجوری بگم خودمو به ایران نزدیک تر می بینم و اینه که آرومم می کنه. یه روزی بر می گردیم. مطئنم که یه روزی دور یا نزدیک برای همیشه از اینجا می ریم.منتظرم

نظرات 3 + ارسال نظر
مرد راسخ دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 14:52 http://rasekhman.blogfa.com

سلام عزیزم
منم تا قبل از رفتن تو میخواستم برم با اینکه میدونستم دلم تنگ میشه ولی میخواستم بخاطر آرامش از اینجا برم با اینکه میدونستم اونجا دلمرده میشم و...
ولی حال که تو رفتی منو دودل کردی میترسم برم و نتونم طاقت بیارم راستش تا وقتی اینجایی نمیفهمی وقتی میری دلت واسه هر چیز مسخرهای تنگ میشه.
منم میدونم یه روزی بر میگردی به امید دیدار

حنا دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 15:42

سلام عزیزم..ممنونم از نظره قشنگت....ببخشید که ناراحتت کردم....
اتفاقا همه اینا که گفتیی روبه تازگی انجام دادم....بعد از ضهرها میرم بیرون یه قدمی میزنم....خاک همه گلدونامو عوض کردم و اون گیاه تورو هم کاشتم تویه یه گلدون.....هر روز به همشون توجه میکنم.......
ولی چه کنم که از دردم کم نمیشه خواهر....دردم چیزه دیگه ایه........درد.......
خوش باشی

محسن یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 22:06

نمی دونم چی بگم ، ولی خیلی حستو دوست داشتم . تو به خودت دروغ نمی گی .این خیلی با ارزشه . مطمئن باش اون روز می رسه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد