۲ پاراگراف

صدای پچ پچ میاد. دو نفر دارن با هم پچ پچ می کنن.راجع به من دارن حرف می زنن. درست نمی شنوم چی می گن.گوش تیز می کنم. انگار یکیشون از من خیلی بدش میاد. از حرفاش معلومه. اما اگه بش بگم می زنه زیرش. الان داره بش می گه که ازم بدش میاد. یه دلیلایی میاره که درس نیست. یعنی واسه اینگه ازم بدش بیاد کافی نیست. هیچوقت اینا رو به خودم نگفته اما اگر ازش بپرسم مطمئنم که می زنه زیرش. بم می گه من خیلی قبولت دارم. می گه تو یه چیز دیگه هسی. می دونم که اینا رو می گه.

 من ازش بدم نمیادا. حتی دوسش هم دارم.اما من هم بهش نگفتم که دوسش دارم. حتی اگه ازم بپرسه می زنم زیرش. هیچوقت بش نمی گم. اما ازش بد هم نمی گم. همیشه ازش دفا کردم. یعنی پیش کسی خرابش نکردم. اما الان اون داره ازم بد می گه. خب اگه به خودم بگه که ناراحت می شم. معلومه که ناراحت می شم. ولی الان هم ناراحت شدم که داره پشتم می گه. اگه دوسم نداره پس چرا من تو نگاش چیزی نخوندم؟ تو نگاش یه چیز مبهمی هست اما نفرت نیس. پس چرا داره به اون دروغ می گه؟ شاید می خواد اون ازم بدش بیاد ها؟ اما به هر حال نباید می گفت. من هیچ جا خرابش نکردم. گفتم که آخه دوسش داشتم. هنوزم دارما. با اینکه الان از دسش ناراحتم ولی دوسش دارم. انقد دوسش دارم که می تونم فردا همه ی این حرفا رو یادم بره. پس نباید ناراحت بشم. باید از الان سعی کنم که تا فردا همش یادم بره. اگه بخوابم و یه خواب خوبی هم ازش ببینم دیگه یادم می ره. برم بخوابم. خوب بخوابم. شب به خیر

قدیما

 

اصلا از چت کردن بیزارم

این روزا همه چی مجازی و الکترونیکی شده

اس ام اس٬ ای میل... بدون احساس واقعی ٬ مملو از آیکن هایی که صورت آدم رو هیچوقت اونطور که هست نشون نمی ده.حتی اون لبخند احمقانه ی مثلا مهربون .

 شاخه ی گل سرخی که بو نداره٬ گریه ای که اشک نداره٬ بوسه ای که طعم نداره...

بعضی از ما عادت کردیم به این چیزا٬ طوری که دیگه حتی صدای همدیگه رو نمی تونیم تحمل کنیم چه برسه به اینکه همو ببینیم.

برای بعضی از ما ای میل٬ اس ام اس٬ چت٬ حتی تلفن بهانه شده:

- عکستو برام ای میل کن تا عکسمو برات ای میل کنم! (هه... از دیدنت خوشحال شدم)

- امشب بیا چت می خوام راجع به موضوع مهمی بات حرف بزنم. (موضوع مهم؟ اونم تو چت؟!!!)

بعد اینکه ۳ ساعت سر قرار معطل شدی٬ اس ام اس می زنه که

-  sorry  ,man nemitoonam biam,badan ba ham sohbat mikonim,ok?

و خودش هم خوب می دونه که بعدا یعنی هیچوقت....

خلاصه اینکه بد نیست کمی به خودمون بیایم٬ فک کنیم قدیم ها چکار می کردیم که این چیزا نبود؟ ( نه خیلی قدیم٬ همین ۳-۴ سال پیش) به نظر من٬ قدیما خیلی بهتر بود٬ شهامتمون بیشتر بود. خودمونو پشت این نوشته ها و صورتک ها قایم نمی کردیم.

قدیما بیشتر خودمون بودیم و بیشتر همدیگر رو می خواستیم و بیشتر برای هم بودیم تا برای خود.

 

نان و کتاب!

هنوز خواب بودن که زدم بیرون. راه افتادم به سمت مترو.

اصلا یادم نبود که صبحانه بخورم. انگار احتیاجی بهش نداشتم. انرژی که از دیدن اونها و بودن باهاشون می گیرم انقدر زیاده که تا چند روز تامینم می کنه! حداقل از لحاظ روحی (که این بار جسمی هم بود!)

تابرسم به مترو، گرمای دم کرده ی هوا حسابی خسته ام کرده بود. یهو یادم افتاد که یه چیزی تو ساکم دارم که می تونه حالم رو جا بیاره. کتابم رو هم در آوردم و شروع کردم به خواندن .

می ستایمت کتاب، ای غذای روح و جان...

 

افسوس

 

سیسکو چند ماه پیش تو یه مهمونی عاشق یه دختری شده بود.

برام اینطور تعریف کرد:

نمی دونم چی تو صداش بود که وقتی خوند، دلم رو اینجور تکون داد.

وقتی بهش پیغام رسوندم که ازش خوشم اومده هیچی نگفت.

بهش زنگ زدم تا باهاش حرف بزنم، به جز جواب سلام و احوال پرسی چیز زیادی نگفت. فقط من حرف زدم. گفتم و گفتم، اما اون فقط سکوت کرد. بهش گفتم ما می تونیم یه شروع خوب داشته باشیم. یه شروع قشنگ. از روزای خوبی که می تونستیم بسازیم حرف زدم. از جاهایی که می خواستم ببرمش. از همه چیز.

اما اون طرف خط فقط سکوت بود و سکوت.

ناراحت شدم. راستش بهم بر خورده بود. فکر کردم داره مسخره ام می کنه.

بهش گفتم خب اگه از من بدت میاد بگو. چرا چیزی نمی گی؟

چیزی نگفت اما شروع کرد به گریه کردن. صدای هق هق آرومش میومد، صدای نفس نفس زدناش.

خیلی ناراحت شدم، گفتم من نمی خواستم اذیتت کنم و یه چیزایی گفتم که آرومش کنم تا اینکه با صدای لرزونی شروع کرد به حرف زدن. جملاتی که گفت شبیه نوشته های یک کتاب بود:

 

هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است...

مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان.

زیرا که هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی ست.

 

بعدش گوشی رو قطع کرد. دو هفته پیش از طریق یکی که اونو می شناخت فهمیدم که از ایران رفته. اون دوستم می گفت موقع رفتن تو فرودگاه نخواسته با هیچکس حرف بزنه. می گفت اون طرف شیشه ها از دور به ما و همه ی کسایی که برای خداحافظی اومده بودیم فقط نگاه می کرد و اشک می ریخت. می گفت نمی خواسته بره ولی مجبور شده. حالا می فهمم منظورش از حرف های اون روز چی بود. حالا می فهمم که چرا با اینکه من مطمئن بودم از من بدش نیومده جواب رد بهم داد. دلم خیلی سوخت.

کاش می تونستم کاری براش بکنم. کاش می شد نره. کاش می موند. شاید من می تونستم. شاید ما با هم می تونستیم. اما افسوس...

 

 

 

 

 

 

پشت بند یادداشت قبلی:

 

هر وقت کاری براش می کردم یا لطفی در حقش٬

می گفت:«حالا چه جوری جبران کنم؟» یا « نمی دونم چه جوری جبران کنم؟»

من هم می گفتم نیازی به جبران نیست٬من این کار رو به خاطر تو کردم نه  خودم.

 هیچ توقعی نداشتم ٬ می گفتم:این چه حرفیه٬ نیازی به جبران نیست.

تا اینکه بالاخره کار خودش رو کرد٬

بر خلاف انتظار من جبران کرد٬

اونم به بهترین(!) شکل ممکن: با شکستن دل من.

فقط کاش می شد بهش بگم: من که توقعی نداشتم...

 

تازگی ها مد شده که جواب خوبی رو با بدی میدن.

پس خدا به خیر کنه اگه کسی بخواد جواب بدی رو بده!

از کجا معلوم٬ شاید برعکس شده٬

به کسی خوبی نکن اگه می خوای ازش بدی نبینی !!!؟؟؟؟؟؟

دلم گرفته...

همه چیز به هم ریخته. سال هشتاد و شیشه، سال جدیده ولی شروعش که خوب نیست. اصلا یه جورایی عجیب و غریبه. اتفاقات بدی، بی دلیل برای دوستام می افته. اتفاقات مسخره ای برای خودم.

از همون هفته ی اولش فهمیدم که باید سال مزخرفی باشه و این کم کم داره بهم ثابت می شه. یاد ندارم که تا به حال  اینقدر حواس پرت شده باشم. همه چیز رو جا به جا می کنم ولی یادم نمیاد کی و کجا. دچار وقفه های زمانی شده ام. امروز دیگه جدا برای خودم نگران شدم. یادم نمیومد که 5 ثانیه قبل چکار می کردم!

آدم ها چقدر زود پیر می شن. اگر یه کم مواظب خودمون نباشیم زودتر از موقع پیر می شیم.

جالبه،این همه تلاش من، این همه اضطراب و استرس که این روزا دارم برای نگه داشتن خودم تو روزهای خوش جوونیه. غافل از اینکه همین نگرانی ها و فکر و خیالاته که آدم رو فرسوده و خسته می کنه.

 همیشه حسرت روزای بچگیم رو می خورم . روزهای نو جوونیم. روزهایی که مجبور بودم بزرگتر از سنم فکر کنم، بزرگتر از سنم رفتار کنم. روزهایی که مجبور بودم بچگی رو کنار بگذارم و خانوم باشم. افسوس که نمی دونستم اون روزها دیگه بر نمی گرده....

حالام تمام دغدغه ی من اینه. حالا من می خوام جوونیم رو هر طور که خودم می خوام بگذرونم. آینده م رو با دستهای خودم بسازم. جایی که می خوام زندگی کنم. اما مادر من هیچوقت نخواست ما بچه هاش رو اونجور که بودیم بپذیره. همیشه ما رو اونجور که خودش دلش می خواست باشیم دیده و این خیلی بده.

بزرگترین فاجعه تو یه خونواده وقتی اتفاق می افته که پدر و مادر بچه هاشون رو نشناسن. و این فاجعه تو خونه ی ما اتفاق افتاد... بگذریم، گذشته ها گذشته ولی من نمی خوام که اون اتفاق دوباره و این بار به یک شکل دیگه برای من تکرار بشه.  چون می دونم و می بینم که مادرم، من رو هم نمی شناسه. همونجور که من اونو نمی شناسم. (تازه کم کم داشتم کشفش می کردم که سال جدید شد و همه چیز به هم ریخت....)

به هر حال من خیال ندارم تسلیم بشم. اگرهم  اشتباه می کنم می خوام خودم سرم به سنگ بخوره. می خوام اشتباهمو خودم ببینم و متوجه بشم. تنها در این صورته که دیگه تکرارش نمی کنم.

اینکه اینقدر به خودم و تصمیمم مطمئنم همش به خاطر همون روزهای بچگیست. من اینجوری بار اومدم. من رو اینجوری بزرگ کردن ولی حالا که عقلم می رسه، حالا که مثلا بزرگ شدم و به سن قانونی هم خیلی وقته رسیدم، می خوام ازش به نفع خودم استفاده کنم!  این ظاهر مطیع و بی اراده ای که همش" چشم" گفته حالا می خواد به دل خودش چشم بگه. اینو به همه ی کسایی که می گن بهت نمیاد ثابت می کنم. یادمه تا چند وقت پیش اگر می خواستم به یکی بگم نه، نمی تونم، نمیام، نمی شه، تا دم مرگ می رفتم و بر می گشتم. احساس می کردم که بزرگترین گناه دنیا رو دارم مرتکب می شم! اما حالا می فهمم چقدر اشتباه کردم.

 قصدم رنجوندن کسی نیست٬ اما مثل اینکه یادم رفته بوده که من هم حقی دارم. ( اینو دکتر روان شناسم بهم یادآوری کرد که ازش خیلی خیلی ممنونم)

آره من هم مثل همه ی آدم ها حقی دارم.

درست مثل بقیه....