صدای تخمه شیکستن بابا با تار علیزاده قاطی شده. صداشو زیاد می کنم که نشنوم اما وقتی رو یه چیزی حساس بشی کر هم که باشی صداشو می شنوی.گاهی ساده ترین حرکاتشون هم اعصابمو خورد می کنه. حتی طرز نشستن مامانم روی مبل! باورت می شه؟

چم شده من؟ چرا اینطوری شده م؟ نمی دونم...فقط می دونم تو یه سن و سالی همه اینجوری می شن. حالا یا می مونن و حرص می خورن یا می مونن و دعوا راه می اندازن یا می رن٬ میرن.   من عزم ترک خونه دارم.خیلی قوی . خیلی شدید.تو خیابون. تو ایستگاه اتوبوس. سر کلاس درس. پای تلوزیون.تو مهمونی.همه جا. فکر می کنم همه چی ساده تر می شه اینجوری.می گن نرو. نمی شه خودت بری. باید بشینی تا یکی بیاد ببردت. اما من دیگه صبر ندارم. یعنی وقتشو ندارم .حوصله ندارم.اما کار کار کار. الان که بهش احتیاج دارم نیست لامصب. می گفت اون جایی که زندگی می کنه هم کار هست هم همه چی ارزونه. خونه ارزونه.خوراک ارزونه. می گم برم اونجا شده دوباره تو رستوران کار کنم.دوره. اما می گم برم.ولی احساس مسوولیت.وجدانم نمی گذاره. نمی دونم چرا فکر می کنم که وجودم تو خونه لازمه. که مهم ام. که بهم احتیاج دارن. که همه چی به من مربوطه چه خوبش و چه بدش که تقصیر منه. به خودم می گم تقصیر منه. اونوقت این حس این صدا بهم می گه بمون تا وقتی که یکی ببره.اونوقت دیگه تقصیر من نیست. اسمشو میگذارن قسمت. همه می پذیرن با خوشحالی هم.با لی لی لی لی لی و بوق بوق.بعد می گم اونوقت دیگه شاید به دردم نخوره این استقلال و تنهایی دو نفره که می خواد چند سال دیگه نصیبم بشه. می گم چرا منتظر بشم؟ چرا خودم کاری نکنم؟ و باز عزمم جزم می شه و این چرخه هی تکرار می شه. تو سرم می گرده می گرده تا خسته بشم و دیگه به هیچی فکر نکنم.یعنی به هیچی فکر کنم! 

مسخره ست

نظرات 5 + ارسال نظر
نینا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:50 http://nena.blogsky.com

نه رها جان مسخره نیست

یعنی حسی که داری یه جور حس خاصه که همه آدمها اونو تجربه می کنن

حس خوب استقلال طلبی خب تو ایران جواب نمی ده کلا چون خانواده ها انقدر تعصب کورکورانه دارن که نمی گذارن بچه هاشون مستقل بشن

اما حالا که فعلا امکانش رو نداری سعی کن دوستشون داشته باشی تا کمتر حرص بخوری

مهتاب سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:05

چندماه تحمل کن می فهمم لحظه رفتن که نزدیک میشه موندن در جای قبلی طاقت فرسا میشه
می دونی اگ دور بشی بهتر می تونی کمک کنی .
ببین دقیقا می فهمم من وقتی می خواستم برم از خونه فکر میکردم بدون من چی کار می کنن نمی دونم ولی فکر می کردم ستون خونه ام!!!!! شایدم بودم ولی بالاخره باید یاد می گرفتن بدون من زندگی کنن . بذار یاد بگیرن . تو نباید همیشه مابین اونها باشی ولی چند ماه صبر کن بعد برو

باشه مهولی من که اینقدر صبر کردم اینم روش.چشم.

مرد راسخ چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:06 http://rasekhman.blogfa.com

سلام عزیزم
راست میگی منم تا وقتی همهء کارای خونمونو انجام میدادم فکر میکردم اونا بدون من میمیرن ومن به تنهایی همهء بار خونه رو به دوش میکشیدم حتی بعداز ازدواجم اینکارو میکردم تا اینکه فداکاری گذاشتم کنا بعد تازه فهمیدم این فداکاری یه ظلمی به خودمو او.نا بوده چون اولأ زندگی خودم داغون بود دوم اینکه این یه مانع واسه همبستگی ونزدیکی اونا بود در مورد تو هم قضیه اینجوری...
راستی مهتاب راست میگه ستون خونه بوده میدونی که...
موفق باشی گلی.

مرسی آقا راسخی
خیلی راحت تر شدم. آخه فکر می کردم فقط خودم این حسو دارم.
الان آروم ترم. ممنون

حناا چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 21:06

سلام....در مورده اولی.....فکر میکنم دلیله اصلی اینکه این چیزایه کوچک میره رویه اعصابت اینه کهبه موقع و به جا عکس العمل هایی که باید نشون میدادی رو ندادی...یعنی تمام ری اکشن هایه طبیعی و غریزیتو سرپوش گذاشتی.....منم این طو رمیشم..وقتی جواب کسی رو به جا نمیدم...وقتی حرفی رو که باید بزنم نمیزنم.....وقتی از طرفم انتقادم رو نمیکنم.....دائم وقتی پیشش ام از همه حرکات اش تویه ذهن ام ایراد میگیرم...همه حرفهاشو تو ذهن ام جواب میدم....به قولهتو حتی از نشستنه رویه مبل اش.....
دوری تویه این جور مواقع خیلی میتونه مفید باشه...
در اون مورد هم با مهتاب و راسخ موافق ام....وقتی که رفتم از خونه...شبهایی که از پیششون برمیگشتم گریه میکرم....نه از دلتنگی...از اینکه بدونه من چه میکنن...تصوره اون خونه بدونه خودم به نظرم دردناک بود......ولی ...راستش ..بد هم نشد...رابطه مامانم با سیاوش که تحت حظور من کمرنگ سشده بود ...خیلی خیلی بهتر شد...همینطور با وجوده من بهاره و سیاوش با هم زیاد کلنجا ر میرفتن...چون من بودم که حل و فصل کنم...ولی الان..انقده متمدن با هم رفتار میکنن که نهایت نداره......
راس میگی ...یه زمانی ...زمانه رفتنه....حتمانباس کسی دستت رو بگیره.....تجربه استقلال حتی چند ماهش هم ارزشمنده....دوستت دارم..مواظبه خودت باش

حناا پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 16:45

سلام..وای عکس ها رو دیدم..خیلی خوشگل شده بودی..خیلی ...محشر بود......واقعا خوشگل شدی.....دیونه چی میگی چاق شدم؟ تازه رو اومدی!! کف کرده بودیم که رهاهه انقده خوشگل بودو ماخبر نداشتیم؟!!
این عکس و واسه عشاق قدیمی حتما بفرست! زیرش بگو ای وای اشتباهی شد!!!‌بزار ک..ونشون بسوزه
دوست دارم..خوشگله!!!

قربونت برم عزیزم
چشمات قشنگ می بینه جگری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد