شب ها کم خواب شده م  

به خودم می گم باید کاری کنی. باید خودتو پیدا کنی. پاشو کاری کن...اما باز هم نشسته م. نه اینکه یه جا ثابت باشم.خودم نه اما ته ذهنم یه دختری تو یه اتاق تاریک نشسته دستشو زده زیر چونه ش و رفته تو فکر. به گذشته به آینده به فرصت هایی که از دست داده فکر می کنه .به روز ها و سال هایی که دارن میان و اگر همینجور بشینه فردا به گذشته ها پیوند می خورن. فکر می کنه به خاطرات. تو عکس ها می گرده و می گرده. به جای آدم ها مناظر پشت سرشون رو نگاه می کنه. خیابون ها زمین٬ آسمون وطن رو تماشا می کنه.

بهش می گم پاشو آخه از این همه نشستن چه سود؟ نمی تونی که یه عمر رو رو مرز دیروز و امروز بگذرونی. می دونم دلت نمیاد خاطرات رو رها کنی. سخته. اینکه بخوای گذشته رو کنار بگذاری و بری دل سنگ می خواد. جرات می خواد. و من می ترسم. از تغییر همه ی اون آدم ها و خیابون ها می ترسم. از غریبه شدنشون می ترسم. واسه همینه که روی مرز وایسادم. واسه اینه که به همه می گم من تازه اومدم ۶٬ ماهه! نمی خوام قبول کنم که نه جانم ۶ ماه کجا بود دو هفته دیگه می شه یه سال. یک سال .  

آره اومدن من دلیل داشت . قبول. خودم خواستم. درست. خب دلیل من هنوزم سر جاشه.الانم حاضر نیستم آغوششو با هیچ چیزی عوض کنم. اما هم نمی تونم جای خالی خیلی آدم های دیگه رو انکار کنم.جاشون خالیه.جاتون بدجوری برام خالیه

نظرات 4 + ارسال نظر
س ح ر دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 http://my-space.blogsky.com

خیلی از پست های بلاگتو خوندم ...
نوشته هاتو دوس دارم
موفق باشی ;)

مهتاب دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:54

پاشو تنبل تن پرور پاشو یه نقاشی بکش از وسایل برای برجسه کردنش استفاده کن
تخم مرغ رنگ کن یه عالمه هرکی اومد خونتون یه دونه بهش بده من امسال می خواستم این کارو بکنم ولی نیستم:(
یه بار پسر عموی اشی عید که رفتیم یه تخم مرغ بهم داد و عیدی رو از لای قران در آورد بهم داد شاید قران رو بکنم شاهنامه یا حافظ ولی از این کارش خیلی خیلی خوشم اومد از این که سنت رو حفظ کرده بود تو میشه امسال بجای من هم سفره هفت سین خوشگل بندازی هم تخم مرغ رنگ کنی
تنبل
میشه کتاب بخونی به جام ؟

پــــــــــــــــــــــــــــــــــــا شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

مرد راسخ سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 00:32 http://rasekhman.blogfa.com

سلام گلم
جای توهم خالیه ولی یادت باشه جات باهیچی پر نمیشه همیشه بیادتیم

حناا سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 00:44

سلام....آره جات همیشه خالیه.....آVه یکنواختی نبودنت دردناکه و ترسانکه...آره هیچ کس نمیخواد قبول کنه.....من نمیخوام قبول کنم....روزی که رفت یگریه نکردم...چون اصلا قبول نمیکردم و نمیکنم که برایه مدت طولانی رفتی...نمیتونم قبول کنم که قراره کم ببینمت..میگم مثلا مثه اصفهان بودنت...کم به هم زنگ میزدیم...کم همومیدیدیم...ولی ...رها جونم همیشه حضور داشتی....حالا هم گریه نمیکنم...خودت هم زیاد ناراحت نکن.....دوستم..همه چی برمیگرده به حالتی که دوس داری...من به این موضوع باور دارم...به نظرم....تو زندگی دلخواهت رو بدست میاری....به زودی.....بهت قول میدم.....انقده شجاع و جنگنده بودی و هست که بدست میاری...
راستی .....اون حالش خوبه؟..کاش یه جورایی عکس اشو به س.ن میرسوندی!خواهر شوهر بازی دیگه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد