راحتی؟ راحتی؟

خوابم میاد اما  تختم رو پیدا نمی کنم. درست زیر پنجره بود. از پنجره که باز بود می شد صدای جوی آب رو شنید و درخت های سبز رو دید و آسمون رو هم اگر دلت خواست و اون پنجره که نور قرمز ازش پیدا بود. صبح ها رادیو رو روشن می کردم با صداش بیدار می شدم مثلا اما بعضی وقتها پر رویی می کردم و تا اخبار هفت و نیم هنوز تو رختخواب بودم. بازوهامو دور خودم حلقه می زدم و به معشوق خیالی م صبح به خیر می گفتم همونطور که شب تا سرم رو به سینه ش نمی گذاشتم خوابم نمی برد. می خواستمش خیلی. براش تو تختم جا داشتم .رو اون تخت کوچک یک نفره که زیر پنجره بود و به شوفاژ چسبیده بود گرم بود و دنج ته اتاق. خوابم میاد...همینجا می خوابم شاید صبح که شد دنبالش بگردم.تختم رو می گم

نظرات 5 + ارسال نظر
18 girl چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 http://shahrehfarangeh.persianblog.ir/post/323/

سلام عزیزم جدیدترین شاهکار حمید رضا ماهی صفت درسال 89 .
خوشحال هستیم که از وبلاگ خوب شما بازید کردیم در صورت تمایل از وبلاگ ما بازدید کنید. [لبخند][گل]


مرد راسخ چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:42 http://rasekhman.blogfa.com

خوب خوابی و آروم، بخواب

مهتاب چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 16:24

روز آخر بود به یکباره رسیده بود روز وداع باید همه چیو می دیدم از دید تو روی اون تخت در اون اتاق خالی دراز کشیدم نگاه کردم و سعی کردم زندگی کنمت
اون محله رو گم کردم من تمام بچگیمو اونجا گذروندم ولی حالا اون محله فقط یاد اورنده توا و خیلی سخته رفتن به اونجا

نشد بنویسمت نشد می دونی حرف زدن داره یادم میره
ولی می دونی که شنیدنو هر روز تمرین می کنم پس بگو نکنه که توبیخم کنیو دیگه نگیچ

یه چیزی روز سختی بود برام امروز خیلی داشتم میرفتم که یه هو یادتو افتادم و تو



اتش زدی


ببخشم
دیرم شد

سیسکو می بوسمت

حناا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:32

عزیزم......یه سفر بیا عزیزم...بیا تا دلت آروم بگیره.....انقده به این دلت سخت نگیر....از همه جی مهمتر تو دنیا این دله عزیزته.....بیا..........بیا تا دل و جونت با هم آروم بشه....بیا تا پر بشه ....پر بشه از هرچه دوست داشتنی و نداشتنیه.....
ترک مکانی که دوسش داری....مثله ترکه آدم یمیمونه که دوسش داری...با این تفاوت که شاید بشه به اون آدم ایمیل زد و یا تلفن کرد و یا با وبکم دیدیش....ولی اون مکانو ....اون احساس و اون صدا رو ...اون بو رو با هیچی نمیشه جایگزین کرد...وهیچ نمیتونی یه ذره شو داشته بشای....اینطور میشه که هیچی شو نداری....این میشه که دل میگره......بغض میگره .....اشک میاد........
شاید مجبور بشم تو این روزا خونه رو بدم اجاره برم خونه مامانم..........
حتی اینم برام سخته....شاید باورت نشه.....ولی سخت ترین کاره دنیاست
دوست دارم

حنا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 23:19

سلام...خوبی؟ بیخیرم ازت....چطوری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد