باز دو روز گذشت 

دلم می خواد وسط شهر زندگی کنم که وقتی از در خونه بیرون میام بپرم تو تراموا و بزارم منو هرجا می خواد ببره! نه هر روز ولی خب واسه گاهی که دلت گرفته فکر خوبیه.مثل غروب های نکبت یکشنبه که یار سر کار است و تو حوصله ی هیچکس دیگه رو هم نداری.  

به خدا قسم یه دستی داره منو هل می ده بیرون!کی اوضاع خونه آروم می شه که من برم؟ نمی دونم.آه  

تو فیس بوک دوست دختر اول س.ن منو به لیست دوستاش اضافه کرده. عکس هاشو دیدم. چقدر خوشحال چقدر موفق چقدر متفاوت.الان تو آلبرتای کانادا دانشجوی فکر کنم دکتراست. یادمه اون موقع ها وضع مالی خوبی نداشتن.پدر هم نداشت یادمه.  

نمی دونم اون زمانی که تصمیم گرفت با س.ن بهم بزنه آینده ی خودشو تو آینه دیده بود یا آینده ی س.ن رو؟    

نازنین یارانم تعطیلات عید سفر خوش بگذره.دوستتون دارم. لبهاتون همیشه خندون

نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:46

چقدر س رو دوست داارم جز آدمای دوست داشتنی زندگیمه هنوز مهربونیش برام مثال زدنیه هنوز آرامشش یه خاطره لطیف تو ذهنم میاره ولی حیف که از عید ۸۳ که دم در خونتون باهاش خداحافظی کردم دیگه ندیدمش
اون کسی که اصرار داره خودشو جای اون بزنه کاش ذره ای اونو می شناخت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد