پرسپکتیو

 

حتما" تو می فهمی که کنار کشیدن یعنی چی؟

یعنی داری تو یه مسیری با یکی میری بعد یهو بزنی بغل و دور شدن اون رو نگاه کنی.

خیلی هم بد نیست البته. به نفع اون طرف مقابله !!!

نمی دونم...

شاید تو بفهمی خب. شاید هم تا حالا این کار رو نکرده باشی.

ببین منظورم رها کردن کسی نیست ها. رفیق نیمه راه بودن نیست ها.

یه وقتی هست که با یکی داری راه میری،  اما واسش فرقی نمی کنه که دستشو بگیری یا اینکه از اون طرف خیابون راه بری!  واسش فرقی نداره که حرف بزنی یا ساکت باشی، حتا گاهی یادش میره که تو هستی، میزنه جلو و میره! حالا آیا برگرده پشت سرشو نگاه کنه، آیا برنگرده...! اصلا" واسش فرق نداره که باشی یا نباشی.

اونجاست که بهتره وایسی و بذاری بره٬ هر جا که دلش می خواد. بره و دور دور دور بشه اونقدر که از مرزهای بودن هم فراتر بره.

میخواد تنها باشه یا با یکی دیگه باشه... دیگه تفاوتی نمی کنه. وقتی از اون مرز بگذره دیگه بودن یا نبودن اون فرقی برای تو نمی کنه.

- اگه برگرده؟

نه بابا اگه می خواست برگرده، نمی رفت.

به هر حال دیگه فرقی نمی کنه و اینکه تو بخوای دوباره باهاش همراه بشی یا نه، بستگی به خیلی چیزا داره.

آره رفیق

اینم یه تجربه ست

نمی دونم تو می فهمی من چی می گم یا نه؟

 

 

 

 

 

 

 

خوشست خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدایا که در حریم وصال

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

همای گو مفکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

چو غنچه پیش تو اش مهر بر دهان باشد

پا شدم و شلوار پوشیدم

شلوار سفید پوشیدم. از دیدن  پاهام یه جوری می شدم. دلم میخواست هی غیت مرادرب و تسوپ ماپ ور طخ یطخ منک.

برا همین شلوار پوشیدم.الان حالم بهتره. ریصقت نم تسین، ریصقت ماهاپ مه  تسین،هب رطاخ هییاهنت، تقوچیه ردقنیا اهنت مدوبن...

 

همیشه اینجوری نیست که یه آدم فهمیده پیدا بشه که وقتی دلت گرفته و گریه می کنی، اشکاتو پاک کنه، بعدشم بره پی زندگیش. آدمها رو همینطوری هم می شه دوست داشت اما همیشه اینجوری نیست.

 لااقل این آدم (اگر هم فقط همین یک بار باشه، اگر هم فقط مث یه خواب باشه) یه کمی آرومم کرد.

 لااقل بعد از این اگه یه وقت دلم گرفت به این فکر می کنم که اون یه نفر هست، یه جایی( نه خیلی دور) داره زندگیشو می کنه .

لااقل دلم به این خوشه که یه نفر هست که همینجوری دوسش داشته باشم، بی قید و شرط و بدون هیچ نگرانی تا آخر عمر، تا ابد.

 

بهای لحظه ای آرامش را با چه باید پرداخت؟ با یک عمر؟

در میان هذیان ترافیک و سردرد، میان چرا هایی که از خود می پرسیدم، یک سوال بود که مدام تکرار می شد:

دلم می خواست بدانم

راه رفتن

در کنار یک مرده

چه حسی دارد؟

 

 

 

تشنمه. میشه لطفا یه لیوان آب به من بدین؟

 

به همه گفتم که چقدر کار دارم. همه می دونند. همه می گن:" اما تو که سرت خیلی شلوغه". آره، خودم بهشون گفتم. من وقت ندارم.

بهش می گم: من تا جوونم و نیرو دارم باید کار کنم. شاید بعد ها نشه و یا نخوام. می پرسه:  برای چی؟ پول جمع کنی که چی؟ آخرش چی؟

نمی دونم برای چی اما می دونم که اگه کار نکنم، اگه بی کار بمونم، از فکر و خیال سرم می ترکه.از فکر آینده، گذشته. ازخیالات آدم هایی که یه روزی اومدن تو زندگیم.(گاهی کابوس و گاهی خاطره) هی مواظب باش! طرف اگه پاشو گذاشت تو زندگیت به همین راحتی ها نمی ره. چنگ می زنه یه تیکه از روحت رو می کنه. تا وقتی باشه اونو تو مشتش نگه می داره و فشار می ده وقتی هم رفت که دیگه رفته. تو می مونی و جای اون زخم که هرازگاهی باید روش ضماد بمالی و یا با دردش بسازی.

 به همه گفتم، حتی دوستای نزدیکم، همه می دونن که چقدر کار دارم: نمی تونم بیام مهمونی" بابا پروژه مردمه"" میام میام این کارم که تموم بشه میام پیشت" اما بعدی میاد و بعدی وبعدی

و من نمی خوام برم. خاطرات روزهای خوب گذشته آزارم می ده . همه می گن یاد اون روزها به خیر اما دیگه چه فایده؟وقتی گذشتن و تو اونجور که باید ازشون لذت نبردی...

احساس می کنم که تو یه راه شلوغ و پر از دود تند تند قدم بر می دارم. می رم تا انتهاش و دوباره از همون راه برمیگردم. راهی که خودم برای خودم ساختم. همه جا پر از دوده، شلوغ، حتی شبهاش.

 من می ترسم٬ خیلی می ترسم....

یه خونه سوت و کور

یه ظرف غذای نیم خورده

یه دختر اخمو که نمی دونه از چی دلخوره!

این منم که تو خونمون تنهام. ولو شدم جلوی تلوزیون. (من که از تلوزیون متنفرم!!!) و این بیشتر اعصابمو خورد می کنه.

یه نفر رو می شناختم که تنها زندگی می کرد. دوستی کوتاهی داشتیم. علت خیلی از رفتار هاش رو نمی دونستم. اما حالا می فهمم چرا...حالا درکش می کنم... آدم ها نباید مدت زیادی تنها باشن چون بی برنامه می شن، تنبل می شن، بی حوصله می شن.

 من دیگه نمی خوام تنها زندگی کنم. اصلن نمی خوام تجربه اش کنم. خونه وقتی معنی داره که یه خونواده توش باشه وگرنه با یه انباری فرقی نمی کنه. نظرم عوض شده: من دیگه نمی خوام تنها باشم.

 

PS: دوست بسیار عزیزم حتما الان خیلی خوشحال می شه که من به این نتیجه رسیده ام!!!

 

خداوندا!

به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم...

 

 

 

 

 

من برای تو چه هستم؟ این را امروز از خودم پرسیدم!

من در زندگی تو چه جایگاهی دارم؟

وقتی فهمیدم برای او جایگزین یار رفته اش هستم، نه ناراحت شدم  نه دلگیر. تنها حسی که داشتم تنهایی بود....

 آن روز که گفتم تنهایی را ترجیح می دهم، بعضی ها را از خود راندم. اما نمی دانستم که در عوض کسانی می آیند که به تنهایی ام چشم دارند! که مرا نه برای خودم که برای تنها بودنم می خواهند.

 آن روز تنها بودم ولی تنها نبودم. اما اکنون به اندازه ی تمام مشغله های روزانه ام احساس تنهایی می کنم.

 من از خودم هم تنها شده ام.

حالا تو بگو، من برای تو چه هستم؟ اصلا بگو ببینم می دانی تنهایی چه رنگیست؟

تنهایی رنگ زخم هایی ست که هر روز و هر شب بر روحم می زنم (اما سرخ نیست) 

تنهایی گاهی خیلی زیباست! ( اما سبز نیست)

 تنهایی سفید است٬

سفید.

 

 

 

 

دلم برایش تنگ می شود.

 ای کاش برای این دلتنگی های بی ثمر درمانی بود. یا لااقل برای سنگدلی دلیلی.

ای کاش می شد لبخندش را فراموش کنم. لحن صدایش را ای کاش میان نغمه های موسیقی گم می کردم.

چشمانش را شاید پشت تصویر مخدوش آن روزهای لعنتی از یاد ببرم، نگاهش را چه کنم؟

آن رفاقت ناب دست نیافتنی را...

چگونه کشش خون را انکار کنم؟ او هنوز برادر من است...

گاهی بعضی از انسانها، ( خودشان که نه... چشمهاشان)

گاهی چشم های بعضی آدم ها، (چشمهاشان هم که نه...نگاهشان)

گاهی نگاه بعضی از آدمها، هر چه شجاعت در درون ماست، به یکباره می گیرند.

 

نه گفتن هم مثل نه شنیدن شهامت می خواهد.

.

.

.

من شهامتش را دارم اما...