خیلی سخت است غلبه بر این افسردگی که اکنون دیگر جزئی از وجودم شده است. هیولایی که هرازگاهی از نمی دانم کجای روحم به من حمله می کند. دلشوره ای بی خود و بی جهت یا اگر هم دلیل دارد من آن را نمی دانم یا نمی فهمم. روی تختم دراز کشیده ام. ناگهان به مثال برق گرفته ها از جا می پرم و دیوانه وار شروع می کنم به گرفتن شماره تلفن دوستم.(این دوستم که می گویم ۲ نفر است٬ببخشید٬ مدتی است که شده اند ۴ نفر) جواب نمی دهد. به موبایل آن یکی زنگ می زنم. خاموش است. شماره ی شوهرش را می گیرم آن هم خاموش است. قلبم می خواهد از جا کنده شود. شماره خانه پدری اش را می گیرم، اشغال است. خانه ی آن یکی، کسی گوشی را بر نمی دارد.

... قرار بود 5 شنبه بروند شمال...

دارم دیوانه می شوم. به خانه ی یکی دیگر زنگ می زنم بلکه خبری داشته باشند. می گویند که می دانند کجایند،" به میهمانی رفته اند"٬ به یکی از همان خانه هایی که ده بار شماره اش را گرفتم ولی کسی جواب نداده بود! سرم به دوران می افتد. انگار مخابرات هم می خواهد به این جنونی که به آن دچار شده ام دامن بزند....

آری ... خیلی سخت است. و بسیار سخت تر از آن پنهان کردن اشک هایی است که با شنیدن صدای دوستم جاری می شوند.

 همیشه تمام دلم را، تمام زوایای وجودم را، برای اوست که بیرون می ریزم. همه ی احساسم را که کسی جز او نمی تواند درک کند.

 حال که نگران خودش شده ام به که بگویم؟

نمی توانم... سرماخوردگی را بهانه می کنم و در میان اشک و بغض تنها از شنیدن صدایش لذت می برم.

کفشدوز

امروز روز خوبی است.

صبح که مثل همیشه داخل اتوبوس شدم و نشستم، یک کفشدوز کوچک هم انگار با من آمده بود. داشت روی سطح صیغلی کیف چرمی ام راه می رفت.(کفشدوزک ها را بیشتر از مورچه ها دوست دارم و هروقت که به سراغم بیایند مدتی با آنها بازی می کنم).این بار این کفشدوز کوچک کوچک بر خلاف تصوری که همه از یک کفشدوزک دارند، یعنی حشره ای گرد و قرمز رنگ با خال های سیاه،زرد بود با خال های قهوه ای.

آرام با ناخن انگشتم به او نزدیک شدم تا به راه افتاد و روی دستم آمد.از بند اول و دوم به آرامی گذشت و میان بند سوم انگشت سبابه دست راستم متوقف شد.هرچقدر منتظر شدم تا حرکتی کند، تکان نخورد. شاید تصور می کرد که من برگ یکی از گیاهان مناطق استوایی هستم چون هرچند که با آن چشمان کوچکش که به گفته ی جانور شناسان همه چیز را تار، شطرنجی و سیاه و سفید می بیند، نتوانسته بود رنگ پوستم را تشخیص دهد، گرمای تنم را که حس کرده بود!

مثل کودگی

از گرمای تنم

به خواب رفته بود.

احساسی که در آن لحظه به من دست داد چنانم کرد که تا رسیدن به محل کارم دست راستم را، انگار که شکسته باشد، بالا نگاه داشتم تا مبادا کودکم از خواب بیدار شود. کرایه تاکسی را با دست چپ دادم. حتی کارتم را با دست چپ زدم. وقتی که رسیدیم، او را به آرامی بر روی گلدان آمستری که کنار میزم است هدایت کردم.چند دور روی دستم چرخید تا که راضی شد به روی آن درختچه برود.نمی خواست برود!!! دیگر مطمئن شدم که این کفشدوز کوچک در زندگی گذشته مان یکی از فرزندان من بوده است.آن هم چه بچه ی لوس و ننری!

اسمش را گذاشته ام جلال. هنوز به زیر آن برگ چسبیده. دلخور شده که چرا او را از خود رانده ام. به او  می گویم که تا همینجا هم کلی آدم مرا یک جور دیگر نگاه کرده اند و همکارانم با این کار به دیوانگی من یقین  آورده اند؛ پس مرا درک کن و به همین گلدان قانع باش مگر اینکه بخواهی شغلم را از دست بدهم و باقی عمرم را با تو بر روی تخت یک تیمارستان دور افتاده در ناکجا آباد سر کنم!

خداحافظ بهار

 

بهار هم تمام شد. بهاری که اینقدر از آمدنش می ترسیدم!

هر سال این هراس را دارم. از یک شروع تازه می ترسم

. هر آغازی پایانی دارد. از این پایان می ترسم.

اما بهار آمد و رفت و من پایان آن را دیدم که خوش بود.شادی بود. امید بود.(برای یک نفر دیگر)

(و دیدن شادی دیگران خود٬خوشی ست٬نیست؟)

خداحافظ ای بهار زیبا....

 

ای بهار همچنان تا جاودان در راه٬

همچنان تا جاودان بر شهر ها و روستا های دگر بگذر.

هرگز و هرگز بر بیابان غریب من منگر و منگر.

سایه ی نمناک و سبزت هرچه از من دورتر٬ خوشتر.

بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو٬

تکمه ی سبزی بروید باز

بر پیراهن خشک و چروک من.

(مهدی اخوان ثالث)

 

انگشتان پایم با من حرف می زنند!
عزیزانم، ستاره  ومهتاب، بارها گفته بودند که پاهای عجیبی داری اما هر بار خندیدم و گاهی هم در خلوت به پاهایم خیره شدم ولی چیزی دستگیرم نشد تا همین اواخر که شنیدم یکی از آنها از من خواست که آنهارا بشویم!

 (نزدیک تابستان است و گرم و پاهایمان درون کفش عرق می کند)

 آری می گفتم، انگشت وسطی پای راستم بود که حرف می زد.الان یک هفته ای می شود که با هم دوست شده ایم. بقیه، انگشتانی کم حرف اند اما امان از این انگشت های وسطی. خیلی وراجی می کنند و تازه سمت راستی برای سمت چپی شاخ و شانه هم         می کشد. با هم دعوا می کنند. خدا را شکر که در کنار هم نیستند! دعوایشان بر سر این است که کدام پا را من اول بر زمین می گذارم! سمت راستی می گوید:" من مهم ترم"!

راستش را بخواهید خودم زیاد به این موضوع دقت نکرده بودم. بهشان می گویم که فرقی نمی کند و ممکن است در موقعیت های مختلف پای راست و یا چپ را اول بردارم. متاسفانه نمی توانم عدالت را برقرار کنم چون در این صورت مجبورم جفت پا بپرم به جای راه رفتن! مثل گنجشک!!!

امروز برایشان درد و دل کردم، موجوداتی کوچک هستند ولی با احساس. حال مرا خوب درک می کنند. وقتی مضطرب باشم انگشتان شصت را تند تند تکان می دهم و یا با ناخن دستم ناخن شصت پا را می خراشم. صدایشان در نمی آید تا آرام شوم.دوستان خوبی هستند. 10 تا دوست خوب دارم.

 10 تا!!!!!

 

من گمان کردم که تو باز می گردی (هممونو گذاشتی سر کار ای ول بابا)

همه ی ما تو را پذیرفتیم. من به تو خوش آمد گفتم، تو احمق تمام تصورات مرا در مورد خودت خراب کردی.

بیست و دو سال الگوی من بودی. بیست و دو سال برای من خدا بودی. بیست و دو سال حرف تو برایم حجت بود.

هنوز هم وقتی می بینمت  دلم می خواهد با تمام وجودم تو را در آغوش کشم اما همین که یک قدم به سویت می آیم، همین که چشم در چشمانت می دوزم و نگاهت را نمی شناسم، ترجیح می دهم که چشمانم را ببندم و هیچ نبینم.

یعنی تو بیست و دو سال مرا فریب دادی؟ نه نمی توانم باور کنم.

اشتباه نکن! هنوز هم برایت جان می دهم اما تو دیگر روحی نداری که جانم را در آن بدمم.

تویی که اکنون می بینم اویی نیست که می شناختم.

 تو کجایی؟

تو را در کدام بیابان گم کردیم؟

من فکر می کنم که تو به ابدیت پیوسته ای.مانند کودکی که در شلوغی خیابان دست مادر را رها کرد و برای همیشه گم شد....  

حتی اگر فریاد کشم، ذجه بزنم، تمام گیسوانم را بکنم و در زیر پایت بریزم تو نمی فهمی. در توهمی که برای خودت ساخته ای لابد تعجب می کنی که این دختر کیست؟ برای چه کسی این گونه بی قراری می کند؟ هر که باشد ـــــــــــ من که نیست!

امروز در مغازه ی کتاب فروشی برایت یک پوستر خریدم. به یادت بودم که مارلون براندو را دوست می داشتی.

اما می خواهم لطفی به حالت بکنم. به جای تو آن پوستر را به دیوار اتاقم می زنم و به جای تو مارلون براندوی فقید را دوست خواهم داشت.برای همیشه.

 به جای تو

و به یاد تو.

فرزندم

 

چه لذت بخش بود فشردن آن کودک بر سینه ام.

نابود می کند تمام نا انمی های جهان را.

صدای طپش قلب کوچکش به من آرامش می بخشد.

 دیدن لبخند شیرینش خود خود خوشبختی ست.

 نوازش پوست لطیف و نرم او چنان است که انگار بر روی ابر ها دست می کشم.

 عطر کودکانه اش به تازگی بوی بهار است در اول فروردین ماه.

 معصومیت نگاه  او اشکم را در می آورد!

 وقتی به خواب می رود تنفس آرام و منظم او، به خلسه ام  فرو می برد.

چند باری شده که درعالم خواب، کودکی مرا بغل کرده باشد. صبح که بیدار شده ام جای او در میان بازوانم خالی بود.

 حس غریبی ست....

 چقدر دلم آرامش می خواهد. روح خسته ام تولدی دیگر می خواهد برای تازه شدن.

 کودکم را به من بازگردانید.

 کودکی ام را به من بازگردانید.

ناباورانه...

آخرین خبر اینکه

من هنوز زنده ام!

عزیزترینی در حصار بیرحمی سرنوشت اسیر است و من٬

 زنده ام و آزاد...

روحش رو به نابودی ست.

 امید هایش٬ آرزو هایش٬ جوانی اش٬ همه بر باد رفت.

برق چشمانش٬ محبتی که در نگاهش بود...

دلم برایت پر می زند عزیز تر از جانم٬

هر چه که دارم مال تو.

روحم را به تو می دهم٬

 امید هایم را٬ تا با آن به آرزوهایت فکر کنی.

پر پروازم را به تو می دهم تا دیگر بار٬ به بلند ترین قله هایی که از آن به زیر افتاده ای پر بکشی.

قلبم را٬ تا این بار به آن که باید عاشق شوی.

عاشق شوی

                   عاشقت شوند

                                       عاشق زندگی کنی

                                                                   عاشق بمیری

اما به خود بازگرد٬

به سلامت بازگرد....

You gotta be crazy, you gotta have a real need.
You gotta sleep on your toes, and when you're on the street,
You gotta be able to pick out the easy meat with your eyes closed.
And then moving in silently, down wind and out of sight,
You gotta strike when the moment is right without thinking.

And after a while, you can work on points for style.
Like the club tie, and the firm handshake,
A certain look in the eye and an easy smile.
You have to be trusted by the people that you lie to,
So that when they turn their backs on you,
You'll get the chance to put the knife in.

You gotta keep one eye looking over your shoulder.
You know it's going to get harder, and harder, and harder as you
get older.
And in the end you'll pack up and fly down south,
Hide your head in the sand,
Just another sad old man,
All alone and dying of cancer.

And when you loose control, you'll reap the harvest you have sown.
And as the fear grows, the bad blood slows and turns to stone.
And it's too late to lose the weight you used to need to throw
around.
So have a good drown, as you go down, all alone,
Dragged down by the stone.

I gotta admit that I'm a little bit confused.
Sometimes it seems to me as if I'm just being used.
Gotta stay awake, gotta try and shake off this creeping malaise.
If I don't stand my own ground, how can I find my way out of this
maze?

Deaf, dumb, and blind, you just keep on pretending
That everyone's expendable and no-one has a real friend.
And it seems to you the thing to do would be to isolate the winner
And everything's done under the sun,
And you believe at heart, everyone's a killer.

قسمتی از ترانه ی سگها

ANIMALS - Pink Floyd

! Soul Wash

 

من به کارواش رفته ام!

دیشب حدود ساعت 10 و 42 دقیقه.

کارگر کارواش با کنجکاوی مرا برانداز می کرد و یا بهتر بگویم حریصانه، با آن چشم های زاغ که در میان چهره ای لاغر دو دو می زدند.

نگاهی به من و نگاهی به درب ورودی، منتظر بود که اتومبیل همراه من وارد شود. سعی کردم به او بفهمانم که ماشینی در کار نیست و این من هستم که خود را برای شستشو آورده ام. خودم که نه، روحم را....

 چیزی از حرف های من نمی فهمید و با هر کلمه ای که می گفتم با ولع بیشتری به اندامم خیره می شد.

از این بحث و جدل حوصله ام سر رفت. یواشکی از جسمم بیرون زدم!

کالبد بدون روحم را کنار دیوار رها کرده و وارد شدم. از فرچه ی دوم که گذشتم، برگشتم تا از میان  قطرات آب و کف نگاهی به پشت سر بیندازم. کارگر کارواش را دیدم که با جسم بدون روح من مشغول بود:

 سر و تهم می کرد، تکانم می داد ولی نمی توانست کاری از پیش ببرد. شاید خودش را لعنت می کرد که چرا اجازه داده از جسمم خارج شوم. اما هر چه بود دیگر دیر شده بود و من مدتی بود که در میان کفها، به پاک شدن تدریجی زنگار های کهنه ی روحم می نگریستم.

 وه که چه لذتی داشت: خراش ها و شیار هایی که به مرور زمان از گرد و خاک پر شده بودند تمیز شده و زوایای هلالی شکل روحم برق می زدند....

هنگامی که از انتهای کارواش، شسته و تر و تازه بیرون آمدم، همان کارگر را دیدم که خسته از تلاش بیهوده ی خود تکیه به دیوار داده و به روبرو خیره شده. به آرامی جسم خود را از کنار پاهایش برداشته و پوشیدم. مجبور شدم چند بار صدایش کنم تا اسکناس ها را از من بگیرد.

 دلم برایش سوخت. بیچاره به قول یکی از دوستانم دچار یأس فلسفی شده بود!

امیدوارم که این جریان را برای دوست دخترش تعریف نکند. ای کاش به او گفته بودم که گوشه ای در دفتر خاطراتت بنویس، چون احتمالا این را برای زنت هم نمی توانی تعریف کنی ... به هر حال ما زن ها، حتی بهترینمان، انسان هایی حسود هستیم که به یک روح بدون جسم هم حسادت می کنیم، چه برسد به یک جسم بدون روح!

آلفردو آلفردو...

 

 

اولش متوجه بودنش نشدم. فقط احساس می کردم که سنگینی نگاهی رومه. دور و برمو نگاهی انداختم…

بوی سیگار میومد…مارلبرو. تعجب کردم . بابام همیشه وینستون لایت می کشید. تازه اونم نه تو خونه.

دقت که کردم دیدم بو از کنار گلدون میاد.

 آه! نزدیک بود جیغ بکشم.

 تو دیگه کی هستی؟!

جواب نداد. قدش کمی بلند تر از سیسکو اما چاق تر و چهار شونه بود.سبیل کم پشتی داشت.

باز پرسیدم: نمی خوای بگی کی هستی؟

باز هم جواب نداد.

با خودم گفتم شاید زبون ما رو بلد نیست.

 Can u speak English?-

پک عمیقی به سیگارش زد و جا به جا شد. گفتم با فرانسه هم امتحان می کنم اگه جواب نداد سیسکو رو صدا می زنم بلکه زبونشو بلد باشه.

- اسکو تو پو پرل فرانسه؟

دود سیگارشو با تامل بیرون داد و با صدایی که اصلا بهش نمیومد گفت:

لحجتون افتضاحه خانم.

گفتم:  وای پس زبون ما رو بلدی؟ کی هستی؟ اینجا چکار می کنی؟ از کجا اومدی؟

کلی هیجان زده بودم و بدون اینکه متوجه بشم داشتم می رفتم تو صورتش. پاشد وایساد و سیگارشو تو گلدون خاموش کرد :

 آلفردو خانم.

داد زدم سیسکو زود باش بیا اینجا. مهمون داریم.

با همون صدا گفت:

بیخود صداش نکنید، اون نمی تونه منو ببینه.

سر در نمی آوردم. پرسیدم چرا؟

گفت: من خودم درخواست کرده ام.

اوه، چقدر کتابی حرف می زد!

گفتم: باشه اگه اینجور راحت تری بهش نمی گم. اما از کجا اومدی؟ از کی درخواست کردی؟

گفت: خانم شما خیلی سوال می کنید. من خسته ام...

گفتم:  ای وای ببخشید. چی می خوری برات بیارم؟ چای؟ آب ؟ شربت؟

- یه لیوان آب با یخ لطفا.

پریدم تو آشپزخونه تا یه لیوان مناسب اون پیدا کنم و براش آب بیارم.

وقتی برگشتم دیدم سیسکو نشسته سر جام و داره با کامپیوتر ور میره.

گفتم: ا، من داشتم کار می کردم. دارم می نویسم...

آلفردو حالا نشسته بود روی مونیتور و پاهاشو به تناوب تاب می داد.

سیسکو نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: مگه تو منو صدا نکردی؟

دست پاچه شدم...

-  نه، چیزه... داشتم چت می کردم، اما دی سی شدم.

با هزار زحمت فرستادمش دنبال نخود سیاه و آب رو به آلفردو دادم.

پرسید: با سیسکو چه جوری هستید؟

گفتم: راستش اون الان نزدیک ترین دوست منه. از همه زندگی من خبر داره.

- اشتباه. اشتباه.

با من بود؟

 پرسیدم : بله؟  جواب داد: دارید اشتباه می کنید. به اون اعتماد نکنید خانم. سیسکو همیشه هم درست نمیگه. من برای همین اینجا هستم.

لیوان خالی رو گذاشت لب مونیتور و یهو غیب شد.

آلفردو! آلفردو!

هر چی صداش کردم پیداش نشد.

از دیروز تا به حال چند بار به گلدون بنجامین کنار پنجره سر زدم. حالا نمی دونم دوباره کی پیداش بشه. اما حرفاش منو به فکر انداخته...خدای من،  سیسکو هم؟