می بارم

1. دارم به دختر خاله ام فکر می کنم. کسی که سال های نو جوانیم خیلی با هم جور بودیم و با اینکه 4 سال ازم بزرگتر بود خیلی واسم درد و دل می کرد. خیلی دوستش دارم. 5-6 سال پیش ازدواج کرد. خواهی نخواهی از هم دور شدیم. یعنی به خاطر جابه جایی های پی در پی ما از هم دور که بودیم هیچ، دور تر شدیم. روحیه و شخصیتش رو همیشه تحسین می کردم. هیچ وقت ضعف نشون نمی داد٬ مگر وقتی که عاشق شد. و عشق اگه به یه آدم بی رحم و عاطفه باشه رحم و انصاف سرش نمی شه. داغونت می کنه و تو بدون اینکه بفهمی کی٬ کجا٬ و چه جوری قلب و روحت زخمی و مچاله شده،  می ذاره و می ره.

امروز که بعد چند وقت دیدمش ازش پرسیدم: یادته اون وقت ها یه نفر رو…. آهی کشید و گفت: آره. پرسیدم: ازش خبر داری؟ گفت: نه. گفتم: فکر می کنی اگر تلاش کرده بودی تا بدستش بیاری چی می شد؟ گفت: هیچی بدبخت می شدم!!! خیلی به فکرم انداخت. بهم گفت سعی کن که تو این جور مواقع به عقلت رجوع کنی. پیش خودم گفتم اونوقت به آدم می گن مغرور و بی احساس. اگر هم برعکسش عمل کنی بهت می گن احمق. حالا من موندم که بین حماقت و عقلانیت کدوم رو انتخاب کنم!

 

2. موبایل زنگ می زنه، گوشی رو بر می دارم اما صدایی نمیاد. 2 ثانیه بعد همون که زنگ زده بود میاد پشت خط. چه عجیب! اولی رو می ذارم پشت خط و دومی رو جواب می دم. صدایی نمیاد. قطع می کنم. 2-3 بار تکرار می شه و قطع می کنم. اما یه بار قطع نمی کنم و گوش می دم. بدون اینکه هی بگم الو الو فقط گوش می دم. صدای پا میومد. یا یه چیزی شبیه اون. صدای راه رفتن کسی میومد یا چیزی شبیه به اون. یه نفر راه می رفت یا داشت می رفت. کجا می رفت نمی دونم. ولی هر جا که می رفت، این رسم خداحافظی نبود.

 

3. من آب پاره ای از بارانم من

که با دانه های بی قبیله می بارم

            در بی پاییز

            بر بی درخت

            بر بسیاری بی فصل

مردانی بی من می گذرند که باران اند

         که می بارند

         بر صدای سه تار

         بر منظومه ای بند بندش 

خواستگاه دریغ و دریغا و دریغ من.

 

 

شعر از:  بیژن نجدی

دو کلمه با خدا

خدا جونم

کجایی خدا؟

تو نمازم نمی بینمت. فقط اون آخر وقتی تسبیح رو تو دستم فشار می دم و چشم هامو می بندم... اون موقع که صدات می کنم٬ یه نیم نگاهی می اندازی.

 پس من از این به بعد فقط آخرش رو می خونم که زودتر بیای.

می دونی

خیلی وقته که دلم می خواد سرم رو بذارم رو پات و راحت گریه کنم.

می خوام بهم بگی که چرا یادم ندادی بلند گریه کنم؟ بلند بخندم؟ چرا نمی تونم داد بزنم ٬فریاد بکشم؟ کاش یادم می دادی... دارم به درون خودم بدجوری عادت می کنم... کمکم کن که رها باشم از خودم . کمکم کن که با همه باشم

 با همه ی دنیا.

شجاعت همه جوره!

 

 

شجاعت پیدا کردن مگر چقدر سخت است؟

شجاعت پیدا کردن مگر چقدر عجیب و غریب است؟

چرا دیگر هیچ کس شجاعت ندارد؟

چرا دیگر هیچ کس فکر نمی کند که باید یک تکانی به خودش بدهد و یک شجاعت تکان خورده پیدا کند؟!

چرا هیچ کس شجاعت ندارد تا در چشم های من طولانی طولانی زل بزند؟

چرا هیچ کس شجاعت ندارد آن طور که فکر می کند و آن طور که قلبش فکر می کند زندگی کند

چرا هیچ کس نمی فهمد که من نصفه مانده ام

که من از همه ی چیز ها نصفه مانده ام

که من از همه ی آدم ها نصفه مانده ام...

 

چرا من دنبال کسی هستم که نصفه نباشد؟)

چرا من دنبال آدم شجاعی هستم؟

چرا من دنبال آدم شجاعی هستم که هم جرأت داشته باشد در چشم های من زل بزند

و هم جرأت داشته باشد یک دل سیر زندگی کند؟)

 

 

سولماز دریانیان

شاید برای همینه که از آدامس بدم میاد!

 

یکی بود یکی نبود.

۱۶ سال پیش، یه خواهر و برادر بودن که تو یه شب سرد زمستونی تو خونشون تنها بودن. آخه مامان و باباشون رفته بودن مهمونی. خیلی پیش میومد که که اونها رو بگذارن و برن مهمونی . برادره 5 سال از خواهرش بزرگتر بود اما هردو کوچیک بودن. حوصله شون سر رفته بود، هنوز شام نخورده بودن و گرسنه بودن. خواهر اصرار کرد: بریم از سر کوچه یه چیزی بخریم؟ برادر گفت: آخه پولی نداریم که! خواهر ساکت شد و چیزی نگفت. ولی برادر دلش سوخت. پاشد همه جا رو، جیبهاشو، تو کمدهاشونو گشت و یه 50 تومانی پیدا کرد. به خواهرش گفت: تو بمون، من میرم یه آدامس برات می خرم و رفت. اما خواهر صبر نداشت. 5 دقیقه که گذشت، پاشد یه روسری سر کرد و رفت دنبال برادرش. در خونه رو باز گذاشت، در حیاط رو هم. برف اومده بود و زمین یخ زده بود. با دمپایی به سختی تا وسطهای کوچه رفت. سرما براش معنی نداشت، خوشحال بود که برادرش با آدامس بر می گرده. برادر از دور اومد. سردش شده بود و خودش رو تو ژاکت نازکش جمع کرده بود. تند و تند اومد و به خواهرش رسید. پرسید:  تو اینجا چکار می کنی؟ اما دعواش نکرد. آخه خیلی مهربون بود.آدامس رو بهش داد و دستش رو گرفت تا روی برفها لیز نخوره. با هم به طرف خونه رفتن. اما وقتی به در حیاط رسیدن در بسته بود. برادر سعی کرد تا لولای در رو از زیر باز کنه( کاری که گاهی اوقات وقتی در بسته می شد می کرد) ولی لولا توی زمین یخ زده بود و تکون نمی خورد... زنگ همسایه ها رو زدن اما هیچکس خونه نبود. از سرما می لرزیدن. این پا اون پا می کردن که گرم بشن.  خواهر آدامس رو کف دستش فشار می داد و توی دل کوچیکش خودش رو مقصر می دونست.  اما برادر هیچ حرفی نمی زد که ناراحتش کنه. خواهر دعا می کرد که مامانینا زودتر برگردن اما یک ساعت  گذشت. عاقبت زن همسایه از راه رسید و اونها رو دید که روی پله جلوی در کز کردن. با دلسوزی اونها رو به خونه برد و کنار شوفاژ گرم نشوند. برادر آدامس رو از خواهر گرفت و لب طاقچه بالای شوفاژ گذاشت. دستاشون گز گز می کرد. برادر تو فکر بود. خواهر چسبیده به شوفاژ، زیر چشمی آدامس رو نگاه می کرد و توی دلش گرم گرم بود.

 

داداش

به خاطر اون شب، به خاطر اون سرما، به خاطر اینکه اون همه اذیتت کردم منو ببخش.

به خاطر اینکه بعدا بابا تو رو و فقط تو رو دعوا کرد منو ببخش.

اگه می دونستم، اگه می دونستم که یه روز دیگه نتونم هر وقت می خوام ببینمت،

که باید لحن صداتو تو صدای دیگری پیدا کنم،

که باید رنگ پوستت رو، چشمات رو ، نگاهت رو تو صورت یکی دیگه ببینم،

هیچوقت اینقدر اذیتت نمی کردم.

منو ببخش تا شاید من هم بتونم تو رو و خودمون رو به خاطر این جدایی ببخشم.

 

بپا!

 

آخر سال است و کارمان مثل اکثر شرکت ها زیاد. هر دقیقه گزارشی می خواهند و هر لحظه پرونده ای. کار جوهر انسان است و همیشه برای من لذت بخش بوده اما اعتقاد دارم که مسائلی هست که نباید با کار یکی کرد. مثال اش را نمی توانم بزنم! به هر حال این بار این من بودم که در یک روال عادی و طبیعی دخالت کرده و آن را به نحوی هدایت کردم.  این را بعد متوجه شدم که دیگر کار از کار گذشته بود. تجربه ای بود و خاطره ای شد اما کمی تلخ می شود وقتی در هر لحظه از کارت آن را احساس کنی. در ورق زدن پرونده ها، در صادر کردن حکم ها  و حتی در دست خط مدیر بخش ...

از انسانهایی که به زندگی ما می آیند و می روند، تنهایی رد پایی می ماند که وزش باد زمان آن را کمرنگ و کم کم  محو می کند. اما بعضی رد پاها مانند  اثر" کفش" بر " سیمان خشک نشده"  است. درست مثل وقتی که قسمتی از پیاده رو راتعمیر می کنند و دور آن حصاری- چیزی کشیده اند ولی تو برای خوشمزگی یا از سر کنجکاوی  و گاهی نا آگاهانه پا بر آن می گذاری و می گذری. اما غافلی که آن رد پا تا سالیان دراز( اگر سیمانش خوب باشد تا ابد) بر کف آن پیاده روباقی می ماند. آری رد پای بعضیها این گونه است. باید تمام زندگیت را با بیل مکانیکی شخم بزنی تا دیگر اثری از آن بر جای نماند که  این نیز کاریست نشدنی.

بعد از این مراقب باش که پا بر چه چیزی می گذاری! جنس سیمان دل من مرغوب است، جای هر دو پای تو روی آن به یادگار مانده

 و

 .

 

ما چون دو دریچه روبروی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هر روز سوال و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

عمر، آینه بهشت، اما آه...

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته است

زیرا یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد

 

 

همیشه یه جای کار می لنگه. هیچ خوشبختی بی عیب و نقص نیست. یعنی بعضی وقتها که فکر می کنم همه چی داره خوب پیش می ره یهو یه غمی میاد . خلاصه اینکه یه جای کار همیشه باید بلنگه....

مثلا مسافرتمون: اینبار هم که هیچی گم نشد و چیزی دزدیده نشد، دست ستاره یه تاول بزرگ زد که به هر حال بلایی بود که از بین همه ما گریبان اونو گرفت. بعدشم مسئله ای که هممونو نگران کرده، اونقدر که جرأت ندارم زنگ بزنم و از مهی بپرسم چی شد... انگار صدای خنده و شادی ما  بعضیها رو خوشحال که نمی کنه هیچ ، اونقدر آزار دهنده است که می خوان به هر ترتیبی شده غم رو به روح دوستی بی غل و غش ما تزریق کنند. انرژی منفیه که شلیک می کنن، کیو کیو!! البته عرض کنم که ما هم پوستمون کلفته!

خلاصه، خدا هم ما رو کرده عروسک خیمه شب بازی! از اون بالا نخ ما رو هر طرف که بخواد می کشه و می رقصوندمون.  2 تا آدم رو انتخاب می کنه و اونوقت بازی شروع می شه. نه اینکه بخوام کفر بگم٬ نه! این فقط یه تشبیه ساده است که به بهترین شکل می تونه حال و هوای این روزهای منو توصیف کنه. خدا واقعا شخصیت جالبی داره ٬ واقعا غیر قابل پیش بینیه: آدمی که فکر می کردم مثل یک صخره محکمه،  تا اومدم بهش تکیه کنم برگشتم و دیدم که نیست...

 یا مثلا همین نیم ساعت پیش که داشتم با مامان بابا و برادرم شام می خوردم: یه لحظه اونقدر احساس امنیت و آرامش کردم که می خواستم همشونو محکم بغل کنم. اما از فکر اینکه اونها هم ممکنه تو آینده ای نه چندان دور ترکم کنند (یا از دید بعضیها من اونها رو ترک کنم) دلم گرفت. نمی دونم چه جوریه.

" برادرم": تنها کسی که فکرشو نمی کردم هیچ نیرویی بتونه ما رو از هم دور کنه، دیروز به مامان گفته که دیگه حاضر نیست پاشو تو این خونه بگذاره... اولش گفتم به درک اما ته دلم یه جوری شد، دلم براش گرفت. برای دلتنگیهاش که میریزه تو خودش دلم گرفت، برای وقتهایی که یاد خاطرات دورش میفته و آه می کشه ، برای روزهای خوبی که داشتیم...

خب همه ی آدم ها تنهان، مگه نه؟ ولی برای تنهاییش دلم گرفت.

 

در پارک قدم می زدم

به راستی که انسان ها چقدر تنها هستند.

ترس از دست دادن تو... این، جمله ای بسیار آشناست. چرا می ترسیم که کسی را از دست بدهیم؟ اصلا چطور می شود که کسی را مال خود بدانیم که حالا از رفتنش اینقدر هراس داریم؟  چرا ما می ترسیم برویم مبادا او تنها بماند؟

من امروز تنهایی را در خیلی از هم سن و سال هایم دیدم. کسانی که حاضر بودند تنهایشان را فقط با نگاه تو التیام بخشند. فقط نگاه تو... یا کسانی که هیچ انتظاری از تو نداشتند جز اینکه کمی نزدیک تر از دیگران کنارشان بنشینی تا تنها حضور تو را مرحم تنهاییشان کنند. نمی دانم...دلم برایشان می سوخت اما نگاهم را می دزدیدم. شاید نمی توانستم تاب تمنای چشم هایشان را بیاورم....  من هم یکی از آنها، چه فرقی می کند؟ تنها تفاوت من شاید این باشد که به یک نگاه قانع نمی شوم. حضور یک ساعته یک غریبه که حالا شانس بیاورم مهربان و خوب هم باشد چه دردی از من دوا می کند؟

تنهایی را باید از عمق وجودت ریشه کن کنی. طوری که حتی در بی کس ترین لحظه ها حس کنی او در کنار توست. کسی باید باشد که هر لحظه بودن با او از شیرینی یک عمر جوانت کند و نبودنش یک عمر تو را پیر.

ای کاش...

 

 

به خاطر بعضیها!!!

 

قسمتی از شعر ریشه در خاک٬ سروده فریدون مشیری:

...

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم نمی دانم

امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک

با دست تهی گل بر می افشانم

من اینجا آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم ...

 

می مانم

می مانم

 

 

 

 

میخک

من به گلدان غم تنهایی،گل میخک دارم
میخک سرخ و قشنگ و زیبا
بهر تو کاشتمش
تا به تو هدیه دهم
گل تنهایی را
ابر را گفتم آبش داده
باد را بهر نوازش چه سفارش کردم
تا به آن بوسه زند
بوسه های آرام، همچو پروانه به گل
گر به آن بوسه زنی با تو سخن خواهد گفت، این گل میخک من
حرف هایی دارد که از آن بی خبری
ناله هایی دارد همه از دربه دری
به سراغ گل من گر آیید
این گل میخک را
به شما هدیه دهم یادگاری
یک گل سرخ قشنگ و زیبا
به خاطر بسپارید گل ما را
من سفر خواهم رفت، سفری طولانی
گل میخک تنهاست
گل میخک تنهاست

(عزیزاله کاشانیان)

بفرمایید چی میل دارید؟

اسم این هفته رو باید بگذارم هفته بهداشت یا کشف بیماری های ناشناخته خود!

امروز که روز اول هفته باشه، رفتم دکتر.موقع معاینه پنج شش بار گوشی رو روی قلبم گذاشت و گوش کرد . همچین با دقت گوش می کرد که یک لحظه حس کردم الان همه اسرار قلبم رو می فهمه. نه خدای من!

سیسکو می گه محض رضای خدا مریضیت هم به آدمیزاد نرفته.آخه دکتر بهم گفت یه چیزی تو قلبت داری. اسمش رو که گفت٬ دو تایی حسابی خندمون گرفت: سوفله!!!؟؟؟

سیسکو  به دکتر گفت:« دکی جون گرفتی مارو؟ سوفله که اسم یه جور غذاست!»

( ببین, هیچوقت با یک دکتر شوخی نکن چون ممکنه بد ببینی. کم میارن٬ حالت رو می گیرن): تشریف ببرید بیمارستان دی٬ یه اکو با نمیدونم چی بگیرید بیارید!

آره دیگه این که اول هفته بود . حالا اگه فردا که تعطیله رو کنار بگذاریم,

 پس فردا قراره خودمو به یک روان پزشک- مشاور معرفی کنم. ( من حالم خوبه ها٬ عالیم٬کاملا مشخصه نه؟ )

سه شنبه هم که باید برم اون اکو با نمی دونم چی چی رو  بگیرم.

 4 شنبه هم اگه خدا بخواد می رم دندون پزشکی!

فکر کنم 2-3 سالی می شد که به مطب هیچ دکتری پا نگذاشته بودم. عوضش تلافیش دراومد!

دوستم داره می ره کوه . ساعت 11 شب. راستش بهش حسودیم شد چون خیلی هیجان انگیز ( و البته یه کمی بی عقلیه) که شب اونم تو این سرما بری کوه نوردی. اما از طرفی به قول سیسکو: این کارا مردونه است. سعی کن یه کم مثل بقیه دخترا باشی!

( خداییش خیلی کار سختیه مثل بقیه دخترا بودن! این سیسکو هی گیر می ده.)

 سرفه اذیتم می کنه. حالم به هم خورد از بس عرق گل ختمی خوردم!

 

ps: من می خوام بمونم.  من نمی خوام  برم. من می مونم. من نمی رم. نمیرم. می مو نم. م ی م و ن م ...