نه!

 

فقط یه بار باهاش رفتم بیرون.وقتی که داشتم آماده می شدم٬ کمی هیجان داشتم.کمی هم نگران بودم. همش با خودم می گفتم:

نکنه یکوقت...

برای فرار از تنهایی....

بخوای...

یکوقت نکنه .....

دوباره......

.......

دلم شور افتاد. خودکار برداشتم و کف دستم یه نه بزرگ نوشتم. نوشتم تا یادم بمونه که:

« نه!

تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است

 و تحمل اندوه٬ از گدایی تمام شادی ها آسان تر است.

سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد٬

چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی آتش طلب می کند؟

مگر پوزش٬ فرزند فروتن انحراف نیست؟ »*

هروقت که هواسش نبود نگاهی به کف دستم می انداختم. فکر خوبی بود٬٬٬

هنوزم دارم تکرارش می کنم. سخته٬ هر تکرارش مثل اینه که انگار یه سوزن برداشتی و برای اینکه خوابت نبره  فرو کردی کف دستت و هی فشارش می دی.

می تونی تصور کنی

  آره؟

- نه!

 

 

* نادر ابراهیمی- بار دیگر شهری که دوست می داشتم