به راستی که انسان ها چقدر تنها هستند.
ترس از دست دادن تو... این، جمله ای بسیار آشناست. چرا می ترسیم که کسی را از دست بدهیم؟ اصلا چطور می شود که کسی را مال خود بدانیم که حالا از رفتنش اینقدر هراس داریم؟ چرا ما می ترسیم برویم مبادا او تنها بماند؟
من امروز تنهایی را در خیلی از هم سن و سال هایم دیدم. کسانی که حاضر بودند تنهایشان را فقط با نگاه تو التیام بخشند. فقط نگاه تو... یا کسانی که هیچ انتظاری از تو نداشتند جز اینکه کمی نزدیک تر از دیگران کنارشان بنشینی تا تنها حضور تو را مرحم تنهاییشان کنند. نمی دانم...دلم برایشان می سوخت اما نگاهم را می دزدیدم. شاید نمی توانستم تاب تمنای چشم هایشان را بیاورم.... من هم یکی از آنها، چه فرقی می کند؟ تنها تفاوت من شاید این باشد که به یک نگاه قانع نمی شوم. حضور یک ساعته یک غریبه که حالا شانس بیاورم مهربان و خوب هم باشد چه دردی از من دوا می کند؟
تنهایی را باید از عمق وجودت ریشه کن کنی. طوری که حتی در بی کس ترین لحظه ها حس کنی او در کنار توست. کسی باید باشد که هر لحظه بودن با او از شیرینی یک عمر جوانت کند و نبودنش یک عمر تو را پیر.
ای کاش...
سلام.
تنهایی و تنهایی
از تنهایی مگریز
به تنهایی مگریز
گه گاه آن را بجوی و تحمل کن
وسعت قلبت آنچنان است که هر چه عشق را در آن می توان یافت
اما تنهایی را بدان راه نده
که می آلاید وسعتت را
پهناوری قلبت را به عشق ارزانی کن
تا بنمایاند بر تو گستردگی را
یی
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود :
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
... و توان غم ناک تحمل تنهائی
تنهائی
تنهائی
تنهائی عر یان.
انسان دشواری وظیفه است .
شاید یه لحظه دیگه
فرصت عاشقی باشه
ولی شاید تا لحظه دیگر
من نباشم