رودرواسی ها

ساعت هشت و نیم شب، وسط شام, بچه رو آوردن برای تدریس خصوصی.

از مادرش می پرسه که چرا انقدر دیر؟ می گه خواهرم اومد خونمون ...نشد... 

اون خانم با خواهرش رودرواسی داره, مامان من با اون خانم. 

تنها نتیجه ی مثبت این رودرواسی اینه که بچه بالاخره درس خودش رو گرفت.

نشسته م اینجا 

دارم زندگیمو می کنم  

اونها هم اونجا دارن زندگی شون رو می کنن.

دستم به جاییی بند نیست . یعنی خیلی دورم از دوستهام. 

دور تر از اینکه بتونم کمکی بکنم  

غصه می خورم 

اما که چی؟ کمکی نمی کنه. 

نمی تونم باری بردارم  

همین

eyd

عید اول مهرتون پیشاپیش مبارک.  

با اینکه سرمای اینجا خیلی زودتر شروع شده اما خوشحالم که پاییز داره میاد.  

پاییز همیشه بهم حس خوبی می ده..همه ی ماه هاش خوب و دوست داشتنی هستن. 

مهر آبان آذر 

اگر پسر دار بشم اسمش رو می گذارم آبان 

اشکالی داره به نظرتون؟  شایدم بگذارم امرداد. 

اما اگر دختر دار شدم اسم یکیشون رو  حتما می گذارم آبان. قشنگه نه؟ 

فکر نمی کنم که کارهای من خیلی عجیب غریبه یا اینکه کارهای ما خیلی عجیبه چون کلا چیز عجیب غریبی برای ما وجود نداره. کلا برای اینکه پشت هم باشیم از هیچ کار غیر عادی نمی گذریم. کلا نه نمی گیم به همدیگه٬ به خاطر همدیگه. حتی اگه جمعه باشه و فرداش کار داشته باشیم و توی اون ترافیک مجبور باشیم تا کرج بریم و برگردیم. خب چیزی نیست که می ریم. 

حالا هم عجیب نیست وقتی تو عکس کنار سولماز خودمو می بینم. اصلا خود خودمم با همون دماغ کوفته ای. با همون لباس که دوستش دارم. شیک و برازنده. دور و برش می پلکم و هی می رم کنارش اما اون حواسش به خودشه و فرهاد و مهمونها. ناز و ادا می فروشه به همه ی فامیل. نگاش می کنم. کم کم باید قبول کنم که اونم رفت سی زندگی خودش. دیگه نه سیگار و چایی هست نصف شبها بالای پشت بوم٬ نه بد مستی مهمونی های بی دعوت. 

خلاصه اینکه می دونم که یه کمی فاصله میفته که اونم طبیعیه. کاملا طبیعیه... چیزی که غیر طبیعی بود فاصله ای بود که بین ما سه تا نیفتاد. یعنی بین شما دوتا و من. هیچی تغییر نکرد. اصلا هیچی عوض نشد. یعنی باید می شد؟ فردای عقدت بت زنگ زدم. انتظار داشتم یه خانومی اونور خط گوشی رو برداره. انتظار داشتم عوض شده باشی یه کوچولو یه هوا. اما نه. هیچی. همون بودی. شاید انقدر که رابطه ی شما طبیعی بود. شاید از بس که برای هم ساخته شدین. گاهی می گفتم با خودم نکنه زیادی دارم می رم و میام؟ نه٬ کلا ٬ فکر نمی کنید یه کم بی ملاحظه گی کردم؟ خیلی هر روز و هرشب اومدم خونه هاتون. نه؟ اما شما که مجبور نبودین. می تونستین یه جوری دمم رو بچینید. اما یه سال دو سال سه سال چهار سال گذشت و هیچوقت این اتفاق نیفتاد. اون فاصله هیچوقت ایجاد نشد. اما گفتم که تعجبی نیست. چیز غیر عادی لاقل واسه من یکی دیگه وجود نداره.

بعضی ریشه ها خیلی محکم اند. شبیه ریشه های اون درخته تو سریال لاست که از بالای آبشار تا پایین آبشار آویزون شده بود و رفته بود تو زمین. ریشه ی رفاقت ما هم مثل همونه. هرکی جدید هم که میاد خودش می فهمه که اگه می خواد موندنی بشه باید ریشه ش رو به این ریشه پیوند بزنه. وگرنه می پوسه. خشک می شه.  

خلاصه کائنات رو شکر می گم برای داشتن تک تک تون. برای ستویم٬ حنا گلی٬ تویی که هنوز برام همون دخترک شاد توی قاب عکس اتاقتی که دست تو دست محمد رضا از کوه بالا می ره.فقط یه بچه هم نشسته تو کول پشتیت! برای تو سعیدکم ٬ ای آرامش پنهان در موسیقی و کتاب.  

و مهتابم... و مهویم...و مهولم.

یکی از بچه های کلاس فرانسه ی مامانم خیلی بامزه ست. 

به مامانم می گه خاله! 

می خوام به فرزندی قبولش کنم!

اگه معلم بشم تعطیلات زیادی خواهم داشت.  

.

شاملویی که کشیده م یک چشم بیشتر نداره. لبخندش نپخته و خامه و موهای سفیدش هنوز سفید نیست. باید کتاب شعرش رو باز هم دوره کنم. باید انقدر بخونمش تا بشناسمش. فقط اونوقته که می تونم نقاشی کنمش. 

.

دیدن پیر شدن مادر و پدرم ٬ پیرم می کنه. کی اتفاق افتاد؟

زمانی مادرم رو متهم می کردم که تو گذشته زندگی می کنه. می گفتم پس ماها چی؟  

اما الان نمی تونم کسانی رو که بدون وابستگی زندگی می کنن درک کنم. 

حالا خودم هم آرزو می کنم که کاش من هم متعلق به گذشته های مادرم بودم. کاش می شد به زیر زمین مادربزرگم برگردم٬ دوباره با صدای اون گربه از خواب بیدار بشم و گریه کنون به دنبال جوانی های مادرم بگردم.  

.

ما هرکدام تکرار دیگری هستیم. همه چیز تکرار می شه. تولد کودکی نوجوانی جوانی و باز تولدی دیگر...حسرت خوردن هم جزئی از زندگیه

.

ببین که چطور گذشته ای ارزشمند آینده ای ارزشمندتر رو پایمال می کنه. 

کی بشه که ما باز حسرت ها و حسرت ها بخوریم  

به حال آینده ای که  

گذشته شد.

از عصری تو فکر اینم که یه پرتره بکشم. باید یه پروژه ای داشته باشم. هر روز. باید کاری برای انجام دادن داشته باشم وگرنه می می رم. می پوسم. 

خیلی به تنها بودن نیاز دارم. نه اینکه از اطرافیانم خسته شده باشم نه. به تنهایی با خودم احتیاج دارم. خودم و خودم. 

باید فکرم رو متمرکز کنم باید به خواسته هام به آینده فکر کنم. باید به گذشته فکر کنم. به سکوت احتیاج دارم. به تمرکز. به موسیقی و شعر. 

خاطرات داره کمرنگ می شه. گاهی فرق یه خاطره رو با رویاهام نمی فهمم. گاهی اسم فلان خیابون فلان کافی شاپ فلان رستوران رو به خاطر نمیارم .. این زوال خاطره...

مگه نمی گفتن اولش سخته؟ فراموشی....

دلم می خواد نامه ی اداری به فارسی بنویسم. دلم می خواد کتاب های خونده شده م رو دوباره بخونم. دلم می خواد روی شکم حنا دست بکشم.  دلم می خواد جلوی شومینه آواز بخونم. 

فهمیدم 

پرتره ی شاملو رو می کشم.

برای درمان مرض جدیدی که از صدقه سری اینجا بهم رسیده٬ دکتر تجویز کرده که روغن بچه به صورتم بمالم. 

حالا صورتم٬ بوی کون بچه می ده!

سعید پرسیده: دستخط منو چند وقت بود ندیده بودی؟

راستش همون "چند وقت" انقدر زود گذشت که می تونم بگم: نمی دونم سعید. دو سه هفته ست؟

اما خداییش وقتی لای کتاب رو باز کردم دیدن دستخطش خیلی آرامش داد. بسکه آشنا بود.

نمی دونم چه جوریه که آدمهایی که دوست دارم حس و حالشون رو حتی تو دستخطشون هم می تونم ببینم و بشنوم. رنگ و بوی خودشون رو داره.

امشب قراره اینجا طوفان بشه. تو راه داشتم فکر می کردم حالا که قراره فردا تعطیل بشه برم خونه ی یکی از دوستهام اونجا بمونم کیف داره! اما دیدم تا من برسم خونه ی دوستم فردا گذشته و پس فردا شده و باید برگردم سر کارم که تازه برگردم هم یه روز بعدش می رسم! دیدم سنگین ترم بیام خونه.


رودرواسی که نداریم،من تو رو بو می کشم گاهی اوقات. می دونستی؟


می گم ایده ی گم و گور شدن چند ماهه همچین هم بد نبود که من انقدر زدم توی ذوقش. خودم هم می تونستم نفسی بکشم. برم ایران. لندن. دیدنی تازه کنم. بدون اینکه فکرم جای دیگه ای باشه. این بار که مطرحش کرد حسابی استقبال خواهم کرد.

لعنتی حتی این وبلاگ هم بوی قدیم ها رو گرفته. میام توش انگار رفتم تو اتاق خودم تو زرگنده. لعنتی. 

کاش زندگی دو تا در داشت...


همیشه به خودم می گفتم اگر یه روزی رفتم خارج حواسم باشه فارسی رو درست حرف بزنم. کلمات انگلیسی به کار نبرم که یه وقت بقیه فکر کنن یادم رفته یا اینکه دارم کلاس می گذارم

اما می بینم الان تو ایران هم خیلی عادیه که مابین حرفها هی از معادل انگلیسی کلمات استفاده بشه. البته یه دلیل بزرگش اینترنت و ماهواره ست. بد هم نیست . حالا وقتی بیام ایران مجبور نیستم اینقدر سفت و سخت مواظب حرف زدنم باشم!  

هرچند مهاجرت تو این سن و سال باعث شده که هم انگلیسی حرف زدن برامون مشکل باشه هم اینکه تو فارسی حرف زدن هم به تته پته بیفتیم. آخه این مخ معیوب گاهی نمیفهمه که الان باس فارسی بگه یا خارجی؟!  

حالا ما غر زدیم اما باید اضافه کنم که این مسئله در مقابل هزاران بلایی که مهاجرت سر آدم میاره هیییییییییییییییچه .هیچ! 

.  

باید تلافی کنی.حقمه.