من خوشحال غمگینی هستم.

من خوشبختی‌ هستم که دوستان خود را کم آورده است.

من مدام می‌آیم دم دره بخت انتظار می‌کشم تا بیایند و همراهیم کنند.

من ۸۸ سکه می‌خواهم تا همیشه یادم بماند.

من غمگین خوشحالی‌ هستم.


خواستگاری میشوییییم

میگم فونت فارسی نداشتم رفتم تو بهنویس بنویسم.

(پینگلیش نوشتم تو بهنویس آای عشق آای عشق آآی عشق...)

دیروز آمو و زن آمو زنگ زدن با والدین اینجانب صحبت کردند :د

آقا من بعدش یه سر دردی گرفته بودم که نگو، جنبه این چیزا رو ندارم کلا

بعدش زن آمو بم گفتن عروس گلم هرچی‌ دلت میخات بگو علی‌ برات بخره! منم گفتم چشم مادر شوهر عزیزم!

شوخی‌ کردم، بم میگه رها جون!

خلاصه والدین اینجانب جو گیر شده،کلی‌ ابراز خوشحالی‌ کرده و اشک شوق ریختند اولش، اما بعدش یهو یادشون اومد که ‌ای وای علی‌ که پسر شاه پریون نیست و اسب سفیدم که نداره و به کس کسونم نمیدن و به همه کسونم نمیدن!

خلاصه من یک ساعت نوبتی به نصیحت‌های مادر و پدر عزیزم گوش جان سپردم و بسکه با حرفاشون موافق نبودم سردردم دو چندان شد، آخرشم بسکه استرس داشتم نصف شیشه خیار شور رو خالی‌ خالی‌ خوردم تا یکم فشارم بیاد بالا، بعدم رفتم خوابیدم!!!

این بود انشای من در مورد روز خواستگاری


پی‌ اس‌: میدونم که باید گوشی تلفن رو برمیداشتم و زنگ میزدم و تلفنی همه‌چیو تعریف می‌کردم، میدونم ... شرمنده ، حالم خوش نبود،نمیدونم چرا...اما الان خوبم و امروز تولد علی‌ است

کند و کاو در گذشته اشتباه بود

کنجکاوی بود

نباید خبر داشت

باید گذشت و به پیش رفت

وقت خوبی نبود.

سه ماهه... سه ماهه که این لامصب اینجاست اما هیچوقت نرفتی سراغش.

وقت خوبی نبود. حالا باید می رفتی؟ حالا که همه چی به سرانجام رسیده؟

وقت خوبی نبود برای ول گشتن تو گوگل و پیدا کردن چیزهایی که نباید پیدا می کردی.

وقت خوبی نبود که بشینی و به فلسفه ی زندگی خودت و دیگران فکر کنی.

اما حالا که رفتی، حالا که گشتی و فکر کردی چی؟ دونستن اینا مگه چیزی رو عوض می کنه؟ 

مگه تو خودت نبودی که می گفتی گذشته ی هر کسی به خودش مربوطه؟ حالا پاشدی رفتی تو گذشته ی مردم سرک می کشی که چه؟

سه ساله داری به همه می گی گذشته برات مهم نیست اما حالا که همه پذیرفتنت داری دبه در میاری؟

می خوای همه چی رو بریزی به هم که چی بشه؟ که فردا یه کتاب ازش بنویسی و دیگران فیلمش رو بسازن ؟ گذشته که به فاک رفته می خوای آینده رو هم به گند بکشی؟


من هنوز همون دیووانه ای هستم که بودم. خُلینه وار به زندگی ادامه می دهم.

.

.

.

یک سگ در زندگی ما وارد شده. اسمش هست جاسبر یا جاسپر.

به اسم سگ سپهر گرفتیمش اما الان سگ همه هست به جز سپهر!

منه تنبل رو 7 صبح بیدار می کنه تا ببرمش گردش! شب ها هم بعد شامش می برمش گردش یا بهتر بگم اون منو می بره گردش!

 سگ سفید و پشمالوییه و بعد از دو روز خودش رو در دل ما جا کرده. صبح ها میاد خودش رو از تخت آویزون می کنه که بیا منو ببر بیرون. اگر محلش نگذارم می ره عقب و دور خیز می کنه و می پره تو تخت و خودش رو کنارم جا می کنه. 

خلاصه مسوولیت کم داشتیم این هم بهشون اضافه شد.

 اما حس جالبیست داشتن یه حیوون خانگی...

تازگی ها که پای کامپیوتر می شینم٬ بعد از ایمیل چک کردن و گشت و گذار های روزانه تو گوگل سرچ می کنم: wedding dress with long sleeves 

اما خجالت می کشم و صفحه رو زود می بندم.

دختر دایی٬ گم شده

نمی دونم. هیچ کدوم از دایی زاده هام مثل ما خاله زاده ها نشدن. شاید دلیلش داشتن دایی خیلی سخت گیر و زن دایی اصلا سخت نگیر بوده باشه. 

 هر بار که دایی زاده رو بعد از مدتها می بینم٬ یکی تو زندگیش اومده یا اون قبلیه رفته یکی دیگه اومده. خلاصه که خوشحاله و با چیزهایی که تعریف می کنه منم شاد میشوم( چون اون فقط جاهای خوبش رو برام تعریف می کنه) اما اگر دیدارمون بیشتر از یه ساعت طول بکشه کم کم شروع می کنه به بیشتر حرف زدن و یهو زوایای غمناک قضیه از پشت ابر میاد بیرون! حالا من تو دلم شاد که یارو حتما آدم حسابیه و از اون آدمهای سطحی نیست و باید شغل خوب و خانواده ی درست حسابی داشته باشه٬ شکر خدا یکی پیدا شده که قدرش رو می دونه و اذیتش نمی کنه. اما کم کم یخ دایی زاده بیشتر باز می شه و اما و اگر ها و شاید ها و نمی دونم ها میان وسط و من بیچاره شوک زده از قضاوت قبلی خودم  مجبور می شم حقیقت ماجرا رو مثل یه لیوان شیر ولرم یهو سربکشم. اونوقته که حالت تهوع می گیرم و می خوام  خودمو از پنجره پرت کنم بیرون یا اینکه اون رو از پنجره بندازم بیرون بلکه مخش یه تکونی بخوره. خلاصه همه ی نیروهام رو در خودم جمع می کنم و طوری که برخورنده نباشه بهش می گم که حواسش رو جمع کنه و خیلی به طرف اعتماد نکنه و از این حرفها اما اون هم چنان عقیده داره که این با همه فرق می کنه. 

 آخه چطوریه که من با دیدن عکس این آقا از روز اول فهمیدم که به درد بخور نیست اما این دایی زاده ما بعد یک سال و با وجود همه ی حقایق فاجعه آمیزی که در موردش می دونه ( و چه بسا خیلی ها رو هم نمی دونه) نفهمیده که این طرف به درد زندگی بخور نیست؟ 

نمی گم که من خودم خیلی آدم فهمیده ای هستم اما بعد از یکی دو بار ضربه خوردن٬ سعی می کنم که بار سوم یه چیزی رو در خودم یا انتخابم تغییر بدم که دوباره از یه سوراخ گزیده نشم. کاش آدم رکی بودم و می تونستم بهش بگم که داره اشتباه می کنه. اما من؟ من مگه می تونم؟ من مگه زبون این چیزها رو دارم؟ ندارم.

وقت آن است که خود را به آغوش کتابهایم بسپارم

 به سلامتی اولین موی سفید رو کله ی مبارک!

لامصب انقدر برق می زنه که نمی شه جای موی بور قالبش کنی!

خلاصه نوبت ما هم رسید.

به سلامتی همه ی مو سپید ها!

بچه تر که بودیم, یکی از تفریحاتمون با سولماز این بود که بشینیم و از یه موضوع مشترک نقاشی بکشیم. اوم موقع هنوز گواهینامه نداشتیم و رانندگی بلد نبودیم. هنوز اونقدر بزرگ و پر جرات نشده بودیم که ماشین رو برداریم و بریم و تو یه خیابون خلوت سیگار بکشیم. هنوز روموم نمی شد که از دوست پسر هامون واسه همدیگه بگیم و با هم بریم سر قرار.

خلاصه تفریح سالمی بود.

یادمه یه روز که سولماز اومده بود تهران خونه ی ما یهو دلش خواست که از تو یه کتاب قدیمی که نقاشی های آگوست رونوار رو نمایش می داد نقاشی بکشه. 

یادمه که با چه بدبختی موقعیتش رو جور کردیم. من در اتاق رو قفل کرده بودم که اون بتونه راحت نقاشی کنه. فکر کنم دو سه روزی که اونجا بود هر وقت که می تونستیم تو اتاق تنها بشیم اون قسمتهایی از نقاشی رو کامل می کرد تا اینکه بالاخره کشیدش.

هنوزم دارمش, لای همون کتاب.

یه زن برهنه بود که تو حالت نیمه درازکش, با ناز زل زده بود به بیننده. سینه های خوش فرمی داشت و مثل همه ی زن های اون زمان تو پر بود و یه کم شکم داشت.

چند روز پیش که تو آینه خودم رو نگاه می کردم و از داشتن شکمم به خودم فحش می دادم یاد اون خانومه افتادم تو نقاشی. تصور کردم که اگه من اون زمان زندگی می کردم حتما لاغر و بد هیکل به حساب میومدم. چون من کلا عشق اون قدیما رو دارم و دلم می خواد که یه روز از خواب پاشم و خودم رو تو دهه ی 70 میلادی یا 40 شمسی ببینم, پس باید از داشتن این شکم خوشحال هم باشم, شاید یه روز صبح به دردم خورد!