یکی از بچه های کلاس فرانسه ی مامانم خیلی بامزه ست. 

به مامانم می گه خاله! 

می خوام به فرزندی قبولش کنم!

نظرات 41 + ارسال نظر
حنا سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:06

این عشق خاله شدن آخر تورو میکشه

سعید پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:44

مهتاب: اگه رفتی خونه مادر گرامی من؛ برای من چراغ بیاور!

رها: خیلی بچه بچه می کنی حدیدا ها. دفعه ی قبل به کون بچه کار داشتی این دفعه به خودش!!!

سعید پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 23:02

مامانم می گفت س. حامله ست. راسته؟

مهتاب شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:19

بـــــــــــــــــله س حاملست
می بینی سعید این رها مشکوکه همش دوروبر بچه ها می پلکه




دایی جان شما (عمو جان ما) که برگشتندو چیزی جز خجالت نماند برای من

چراغ
.....................................................و من چقدر دلم نور می خواهد

حنا شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:40 http://ssseeetttaaarrreee.blogfa.com

رها جونم.......ممنونم بابت اون همه محبت

سعید یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 19:12

منم دلم بچه می خواد. همسر من بچه ش نمی آد اما.

رها یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:50

بابا چه شکی؟ چه کشکی؟ چه دوغی؟
من که همه جا جار زده م که بچه دوست دارم. اگه الان ندارم از کمبود امکاناته!
ایشالا زمانش که برسه تو هم بچه خواهی داشت سعیدم.
مهتاب اگه رفتی برای منم چراغ بیاور. اشکالی نداره که دایی سعید برگشته٬ مامانش که هنوز هست.
حنایی قابلی نداشت. تحفه ای بود که گاهی به یادتون بیاره منه فراموش شده را...

حنا دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:00

سعید جان به این دلیل که دورتر از منزلتون پارک کرده بودیم و کمردرد شدید داشتم نتونستم پیاده بشم و مامانت رو از نزدیک ببینم.به شویم گفته بود که دلتنگی و دلتنگه.....اینکه مثه بچه ننه ها!!(این برداشت آزاده خودمه!!)هر روز زنگ میزنی!........حق داری پسر......
فک کنم خودت هم بارد.اری! چون منم تو این روزا که هورمونام قاطی پاطی شده ....دائم دلتنگ ام........از صبح هزار بار موبایل امو چک میکنم به امید یه اس ام اس و یا میس کال.و هر روز هم به مامانم زنگ میزنم!....صد در صد ب.ارداری!
در ضمن سعید جان ......بچه دار شدن یه سری امکانات میخواد!که شما هنوز به اون سن نرسیدی و الا برات توضیح میدادم!بی بی فیس!

سعید چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:43

من کلا از بچگی مشکل امکانات داشتم!

سعید دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 15:53

تولدم مبارککککککککککککککککک!!!!

مهتاب سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 17:16

سعیــــــــــــــــــــــــــــــــــد
عزیزم
تولدت مبارک


می دونی هرسال تولدم که میشه محاله به تو فکر نکنم
چهار پنج سال پیش یه چیزی روز تولدت نوشته بودی که همیشه تو ذهنمه وقتی نوشتتو خوندم می گفتم مگه میشه آدم روز تولدش ناراحت باشه یا بی انگیزه و دقیقا بعد از اون تمام تولدهام همون حس تو بهم دست می داد
غم

ولی سعید
از ته دل می خوام همیشه تولد هات سر حال و شاد باشی و خوشحال
سال خوبی بسازی گل پسر

حنا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 20:51

وا.......پس چرا اون سال ۱۵ ام تولد گرفتی؟!!!! من قبول ندارم....لطفا کادومونو پس بده!میخواستم ۱۵ ام بت تبریک بگم.......نشد! .........
تولدت مبارک...انشالا که ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ سالهبشی و از این حالت بیبی فیس در بیای!
خوب و خوش و سلامت باشی.......امیدارم روزه خوشی رو گذرونده باشی....امیدوارم ساله دیگه تولدت.....جایی باشی که دوست داری......و کنارت کسایی باشن که دوست داری.......
نمیری!

سعید چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 17:28

حنا و مهتاب!!!
سلام سلام.
مرسی از تبریک ها. راستش امسال هم تولد خوبی نداشتم. اصلا خوشحال نبودم. شاید اصلا من این طوری هستم که روز تولدم زیاد خوشحال نیستم. یک هم تو زبون نمی چرخه که آدم بگه بیست و شش سالشه.
امسال یکی از دوستام و همسرش برام اینجا کیک خریدن و فوت کردم. یادم اومد که بعد اون سالی که تولدم بود و شما ها اومدین و خیلی خوش گذشت دیگه هیچ وقت شمع فوت نکرده بودم. بچه ننر شدم یکم. دعا کنید مامانم بیاد پیشم سه هفته دیگه.

مهتاب پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:10

ایشا مامانت میاد پیشت و کلی باهم خوش می گذرونید
سعید بیست و شش که چیزی نیست من ترس برم داشته آبان ماه چه جوری شمع بیست و نه رو فوت کنم فکر کنم از ترس نتونم لبامو جمع کنم


سعید واقعا اون تولدت بهت خوش گذشت؟ ما همش نگران بودیم که با اون آبرو ریزی های ما تو بهت خوش نگذشته باشه


سعید عروسی ویلی دعوت نبودی؟

سعید پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:35

چرا دعوت بودم عروسی اما نرفتم. حوصله سر و صدا نداشتم اون روز نشد برم عروسی. زنگ زده بود اصرار کرده بود که برم اما نرفتم.

بدبخت رها اومده اینجا یه کنج آروم داشته باشه تو این بلاگ ما داریم حموم زنونه ش می کنیم. لول.

مهتاب یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:19

ای حال میده حموم زنونه کنیم اینجا رو
سعید خب من دقیقا قصدم اینه که کنج دنج نداشته باشه رها کلا رفتم رو اعصابش باهام هم قهر کرده
ه ه ه
منم عروسی نرفتم خیلی خودشونو می گیرن خوشم نمیاد زیاد باهاشون رابطه برقرار کنم


سعید دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:16

این حنا و رها چقدر ساکتند.

حنا پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:25

بسکه شما وراچ ها حرف میزنید! سرم رفت!
رها فک کنم مرده! خیلی وقته ازش بی خبرم!خیلی وقته....
هفته ام سه تیکه است : یکشنبه و دوشنبه میرم سره کار.سه شنبه دانشگاه .چهارشنبه سره کار. پنج شنبه نصفی کار و نصفی دانشگاه ...جمعه تعطیل. شنبه دانشگاه! ....(سه تیکه رو حال کردین؟!!! خودم موندم ۳ رو از کجا اوردم! چهل تیکه است!)واسه همین ...هیچ نمیفهمم هفته کی تموم شد......کی شنبه و یکشنبه شد....کی باید بش زنگ بزنم.......اینه که .......اند بی معرفتی شدم.
سعید جان ......خوش به حالت که مامانت میاد پیشت.....مامان خیلی خوبه.....کلا مامان از همه چی تو دنیا بهتره.....
رها.....خداییش مردی؟!!نه جونه من....خیلی ساکتی...
چی شده؟
مطمئنام چیزی شده...
ماهی دور از دریا .....از آب افتاده بیرون

رها جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:03

به به سلام
وای چقدر اینجا خوبه. شلوغ پلوغه. من اگه اینجا رو دو سه روز پیش دیده بودم خودمو نمی کشتم!
خودکشی کردم خودمو از آب پرت کردم بیرون اما آخراش بود که یکی اومد دوباره پرتم کرد تو آب.

رها جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:04

من می خوام استعفا بدم. از خوب و مهربون بودن خسته شده م. حوصله ی کار پر استرس رو ندارم.
چکار کنم که اخراج شم؟!!!

رها جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:09

تف به این زندگی که آدم برای دیدن مادرش به ویزا احتیاج داشته باشه.
سعیدکم ایشالا که ویزای عمه درست بشه.
این روزا دلیل برای خوشحالی کمه. آی گریه حال می ده!
پشیمونم از اینکه این همه سال گریه او نبودم اما شما دوتا ستو و مهو همیشه راحت گریه می کردین به همون راحتی هم می خندیدین. اون سه سال دبیرستان منم راحت می خندیدم. خیلی می خندیدم. با هم می خندیدیم.

حنا یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:08

آره دختر گریه حال میده ولی باید حواسمون باشه ....گریهه از خنده هه بیشتر نشه....چون اونوقت بهش میگن افسردگی...

رها جونم .......واسه چی از آب پریدی بیرون؟......مواظبه خودت باش....زیاد بالا نپر.....
کارت رو اگر میتونی و برات هزینه ای نداره عوض کن........
من تمام مدتی که ش.یرین عسل بودم .......تویه تمام ۸ ماه یک شب هم خوب نخوابیدم....همش با استرس بود.....اینجا حقوق ام کمتره...ولی آرامش ام بیشتره ....لااقل حرص کارو همکارو زیراب زنی رو نمیخورم......
کلا برو به سمتی که آرامش ات بیشتر بشه

حنا یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:18

سلام...چه خبرا...اینجت دیگه حسابی سوت و کور شده...دیگه هیچکی هیچی نمیگه! چرا؟
سعید مامانت اومد؟ دیدیش؟
رها جونم تو چی؟ حالت خوبه؟ خبری نیست؟ کار پیداشد واسه این پسر؟
خودت از کارت خسته نشدی که.....
مهتاب هم که شمال بود...فککنم زنده است!
منم خوبم...شکر.....هنوز میام سره کار با یان شکم قلمبه!
دیگه تنبون بارداریه هم تنگ شده ....کاملا وقتشه مرخصی بگیرم!
حالمان خوب است هر سه.......اطرافیان هوامونو دارن و خیلی به دادمان رسیدن تو این چند وقته!
دوستتون دارم.....بابا این خموم زنونه رو از دست ندیم

مهتاب چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:18

سلام
میگم اینا چقدر خودشونو می گیرنا (سعید و رها رو می گم)
واه واه واه
حالا یه خارج رفتنا
دیگه چه خبر؟

حنا پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:00

فک نکنم از خارج رفتن باشه........میدونی مهی جون....خواهر ایناا ز اول هم همینطوری بودن ما ساده بودیم نفهمیدیم!والا ....یادته؟این روزا حساسیت میشد دماغش قرمز میشد قده کله اش میشد؟ هی تو رویه ما نگا میکرد گوشاشو میچرخوند؟!!! یادته؟ خواهر اینا همه بی اخترامی بود! منو تو نفهمیدیم! تو هم نکه دهاتی هستی! ماله ده اید... هیچی نمیفهمی! با ز درواهی شهره! همین الان هم من یه خورده تیز تر ام ماله همینه......
خواهر ...خداوکیلی چقده زندگی گرون شده.......دیروز صبح یه تراول ۵۰ ای خورد کردیم ...شب ۹ هزار تومن داشتیم! چی خریدیم؟ باور کن هیچی! دو ت اهندونه و ۴ تا بربری ! یه جعبه هم شیرینی به مناسبت قبولی سیاوش......بقیه اش هیچی .......یعنی فک کن.....روزی ۵۰ تومن خرجه...... میگم جمع کن بریم!

رها شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:06

هی هی هی

سلاملیکوم

اتفاقا همین الان داشتم به این فکر می کردم که وات د هل ام آی دوینگ هیر؟
اما چه کنیم دیگه. من و سعیدم گیر افتادیم . هر کدام یه جور.
راه پس که نداریم باید یه راه پیشی پیدا کنیم که خیلی هم آسون نیست.
اما به هر حال شکر دیگه..چکار کنیم؟!

رها شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:08

راستی من از فیس بوک خسته شده م.
حوصله شو دیگه ندارم. خیلی هم کم می رم فیس بوک.
اینجا بیشتر بیایم خوبه نه؟
صلا کاش می شد یه سر بیام خونه تون. یه عصری ها. فقط دو سه ساعت خستگی بگیرم و برم. چایی و میوه هم نمی خوام. همین که ببینمتون برام کافیه...

سعید یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:49

سلام سلام. نه بابا چی چی خودم رو می گیرم. داشتم تو سر خودم می زدم که به مامانم ویزا ندادن. خیلی حالم گرفته شد. با شوهرم هم دعوام شده. دیگه بدون شوهر شدم.
همه چی اینجا فعلا قهوه ایه غیر اینکه روزنامه قصد داره با من قرارداد ثابت ببنده. این یکم خوبه. می رم دانشگاه اما این هفته کلا تموم می شه. فارغ التحصیل دارم می شم خیر سرم.
روزهام همه اش مثل هم شده. امروز به این فکر می کردم که بعد انتخابات چه دنیای من عوض شد کلا. انگار تو یه خواب طولانی ام. کی بر می گردم خونه من پس؟

رها یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:05

روزهای تکراری...
سعید من دیروز به این نتیجه رسیده م که من نمی تونم با کسی که گذشته ی مشترکی باش ندارم ارتباط برقرار کنم. باید یه چیزی تو گذشته من رو با اون پیوند بده وگرنه اصلا نمی تونم باش کنار بیام. تازگیا از دیدن پروانه خوشحال می شم. می شینم پای صحبتش بش گوش می دم. فقط واسه اینکه یه نقطه ی اشتراک اساسی تو گذشته باش دارم. اینه که ارتباط رو ارزشمند می کنه. خلاصه اینکه می فهممت. در و دیوار این روزهای تکراری برامون غریبه اند غریبه

حنا دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:36

این جا بودن یه درده .....نیستی ده تا درده!
آخی ...چرا ویزا ندادن؟ طفلک.....
به سلامتی سعید کی شوهر کرد؟ کی جدا شد؟ ....این خبرا رو ما بایستی از تو دنیای مجازی بشنویم؟
آره .....رها جان...گذشته مشترک.......یهو یه پیوند عمیق میبنده......
ولی به نظرت زود نیست واسه دنبال گذشته دویدن؟....خودمم همین ام......دلیل مهمش میتونه این باشه که حال.....خیلی حال نمیده!....از آینده هم کاری بر نمیاد!....سالهای پیش رو نگاه میکنم....میبینم چقدر آینده تو زندگیم دخیل بود...چقدر به آینده فکر میکردم......ولی حالا.....نهایت بتونم به آخره هفته ام فک کنم! از این هفته فراتر نمیرم....ولی تا دلت بخواد تو گذشته غرق میشم.....و هر تلنگری منو میبره به دنیای پیشین......
در ضمن عصری اومدی ..هم باید چای بخوری هم میوه.....تو خونه ما هیچی پیدا نشه...میدونی که......سیب همیشه هست!

مهتاب سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:36

سلام
درد بی درد
آقا می خواین یه وبلاگ بزنیم برای درد دل و این حرفا طفلک این رها هم گناه داره
موافقین؟

سعید دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:37

دالی!!!

مهتاب شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:49

سوک سوک
سعید دیدمت
می گم صاحب خونه کجا رفته قایم شده؟
هیچ پیداش نیست واقعا که چه مهمون ننوازه

مهتاب شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:54

یه خونه ای هست نزدیک شرکتمون ؛سعادت آباد؛ هر وقت از کنارش رد میشم یاد خونه زرافشان(یا گل افشان) همین صابخونه فعلی میوفتم هر دفعه می گم شاید خونشون همین جاها بود اولین خونه ای بود که وقتی ازمون دور شد اومدن توش و اونجا خونه ای بود که برای اولین بار پسرک نوجوان با لپهای سرخ رنگ رو دیدیم پسرکی که سعید نام داشت
وقتی از کنار اون خونه رد میشم یاد اون پنجره مربعی بزرگ که بین آشپزخونه و هال بود میوفتم وای که چقدر اون خونه رو دوست داشتم
البته نه بیشتر از خونه کرجشونا!

شنبه است اینجا اول هفته ما و آخر هفته شماها
خوش بگذره آخر هفتتون رفقا

حنا سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 14:26

سلام......من تقریبا هیچ خونه ای رو به اندازه خونه آخریه دوس نداشتم.... از همه کوچک تر و کم نور تر بودا ولی آدم احساس میکرد مالع خودشه...
آره مهی بزن من موافق ام!

saeed دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 18:14

ghadam noreside mobarak

حنا دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 19:26

مرسی سعید جان...انشالا نوبن شما!

مهتاب شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:50

شکی نیست که عروس از آدمای دوست داشتنی زندگیم بوده و هست ولی رفتنم به جشن برای دل تنگام بود


تف تو ذات این زندگی


همه برام رها بودن و سعید و بابای رها
ولی باز که نگاه می کردم هیچ کدووم نبودن

رفته بودم برای رفع دل تنگی رفته بودم که انگار کنم همه چی روبه راه
ولی نبود
بی نهایت دل تنگتون بودم بی نهایت

سعید سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:57

منم خسته شدم از اینجا. دلم می خواد اونجا باشم اما می ترسم بیام می دونید که. عروسی هم دلم می خواست اونجا باشم. روزی سه مرتبه زنگ زدم اونجا. مامانم گفت ندیدت که. نرفتی سلام علیک کنی خواهر؟

رها سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:55

چرا بابا کلی با محسن گپ و گو کردن. حتما مامانت هم دیده ن.
این جمعه ای که گذشت هم روزی بود برای خودش. خوشحال بودم اما دلتنگ. خیلی خودمو نگه داشته بودم از صبحش که نه اصلا از یه هفته قبلش اما نمی دونم چی شد یهویی دیدم مامانم می گه نخور غذا نخور اینجوری و با چشمای گشاد داره نگاه می کنه اشکهایی رو که من با هر لقمه می خوردم

مهتاب سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:01

سعید
صبح رفتم در خونتون
دوستام منتظر بودن پله ها رو دوویدم تا به خونه آقا محسن برسم
در که باز شد
خب چی باید بگم ؟بگم دلم تنگ شده بود؟حتی برای آدمایی که شاید یه بار دیده بودمشون
اون خونه بدجوری نبودنتو جار می زد

شب خسته بودم ولی باید می رفتم عروسی
وقتی رفتم تو اولین نفر که دیدم...
اوف حتی نوشتن هم سخته
س بود س عزیز س برادر عزیزترینم
برادر خودم
لحظه ای موند بعد شناخت همون مکث کافی بود برام که بغض گلومو پر کنه
بعد آقا محسنو خانومش
بعد یه گوشه نشستیم
خب ضایع بود. چشای پر اشک برای کی معنی داشت ؟

مامانتو آخرسر دیدم ولی واقعا روم نشد حتی موقع برگشت فقط از سولماز خداحافظی کردم

نمی کشیدم
یعنی دیگه تاب نداشتم
آقای پستچی رو یادته دخترک یادته اونروز خونتون منو تو ستو وقتی بابک در زد
خیلی احمقم نه ؟ خب منه احمق حتی دلم برای بابک هم تنگ شده بود
باورت میشه ؟
حالا فک کن سولمازو ببینی تو لباس عروس
خودش بود باهمون ورجه وورجه ها و شادیهاش ولی خب دلم براش تنگ میشه

حتی دلم برای دنیا هم تنگ بود
دلم برای بابات تنگ بود مگه من احمق چند بار باباتو کنار خواهرهاو برادرشون دیده بودم که حالا بخوام جای خالیشونو احساس کنم

حالا فکر کن نبودن تو وسعید ........
اوف
نمی تونم بگم حسمو

........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد