سرم را به کتاب خواندن گرم کرده ام.تو اما باز از لابه لای کلمات به سوی من میآیی.
خطوط کتاب شبیه چهرة تو میشوند. دست از کتاب خواندن میکشم. به فیلم دیشب فکر می کنم تا ذهنم مشغول شود. برمی گردم و در مورد آن با همکار کناری ام صحبت می کنم. کل فیلم را با هم مرور می کنیم، نظر میدهیم و ناگهان، تو در نقش اصلی فیلم ظاهر میشوی. دیگر نمی توانم ادامه دهم. به کتاب باز می گردم. کلمات و حس حضور تو با هم می آمیزند و خاطرات می آیند باز. نه، این منم که به خاطرات میروم.پرواز میکنم. میبینم. لحظه ای که تو مرا رها کردی، من از نو میسازم: تو مرا رها میکنی و سپس در آغوش میگیری. این است پایانی که من برای رویای خود میخواهم. خاطره ها را به رویایی بدل میکنم با پایانی متفاوت. چقدر خیالبافی لذت بخش و در عین حال آزار دهنده است. دوباره به کتاب باز می گردم.راوی داستان، زنی رنج کشیده است. باید این کتاب را بخوانم. آری، این فقط من نیستم که زخمی خورده ام. با خواندن این کتاب آرام ترم. سعی می کنم که تو را در صفحات پیشین بگذارم و بگذرم. ورق میزنم،ورق میزنم، ورق میزنم....