صبح داشتم با خودم می گفتم دیگه سیاه نمی پوشم تا وقتی خوب نشده. روسری سیاهه رو زیر یه عالمه روسری دیگه قایم کردم. گفتم سیاه نمی پوشم. وقتی اومد هم نمیذارم هیچکی سیاه بپوشه بره دیدنش. باید بهش روحیه بدیم. با خودم فکر کردم چه خوب شد موهامو های لایت کردم. حالا حتما می بینه و روحیه می گیره. با خودم فکر کردم یادم باشه حتما به حنا بگم 5 شنبه که میاد سی دی نوری رو با خودش بیاره تا برای طاهره رایت کنم. آخه خیلی دوست داره. گفتم حتما یه عالمه خاطره خوب با گوش کردن به اون سی دی براش زنده می شه. با خودم گفتم که باید یکی یکی بریم دیدنش که اذیت نشه. به خدا گفتم کاری کن که عروسی من و سولماز رو ببینه. آخه خیلی آرزو داره ماها خوشبخت بشیم. به مامانم گفتم مامان بیست درصد که از صفر  بهتره. اگر می خواستن قطع امید کنن نمی گفتن بیست درصد.مامان گفت آره عزیزم امید به خدا.

 فکر های بد داشتن به زور خودشونو می کردن تو مغزم. انقدر به خودم فحش دادم که تونستم به مصیبت فکر نکنم. اما مثل یه تیکه ابر بالای سرم هر جا می رفتم میومد. تو راه برگشت گفتم برم دم در و اون شمع هایی که براش نذر امامزاده کرده بودمو از مامان بگیرم براش روشن کنم تا خوب شه. رسیدم. گفتم مامان اون شمع ها رو ....ساکت شد. ساکت شدم. خفه شدم. گریه کرد. رفتم لباسامو درآوردم. گریه کرد. های های گریه کرد.من یه قطره اشک نریختم. شمع ها رو بردم و برای شادی روحش روشن کردم.

ای خدا     بهت نگفتم؟نگفتم که همه کسم رو با هم ازم نگیر؟ نگفتم من طاقتشو ندارم؟ خدا جونم چرا هرکی بهترینه می بری؟ خدایا بعد سلمان, ب و س  رو ازم دور کردی.حالام طاهره. حنا داره میره. سعید داره می ره.مامانم... عزیز دلم... نفر بعدی کیه؟ با این حساب باید خیلی قوی باشم. شاید واسه همینه که گریه م نمیاد. یه صدایی می گه قوی باش. نه گریه نکن. تو باید مامانتو دلداری بدی. موقع حرف زدن با بابا دلم می خواست هوار بکشم و هرچی تو دلمه بگم اما یه صدایی می گفت قوی باش، غم اون سنگین تره. همینطور با عمه ها عمو ابراهیم. سعید. سولماز. دنیا و یکتا... چرا اون صدا می گه غم اون ها بیشتره؟ چرا؟؟؟ چرا بغضم خفه شده تو گلوم؟ چرا هنوز باور نکردم مهربون ترین شیرین ترین ماه ترین بزرگ ترین و بخشنده ترین زن روی زمین از دنیا رفته؟ چرا بزرگی این مصیبتو باور نمی کنم؟ تا به خودم اومدم که اون چه نعمت بزرگیه سفر کرد و رفت آلمان. همش حسرتش موند برام که چرا حالا که من واسه خودم آدمی شدم نیست که باش درد و دل کنم ازش راهنمایی بخوام از تجربه هاش استفاده کنم. دلم به این خوش بود که بعد چن سال باز برمیگرده و اینجا زندگی می کنه. دلم خوش بود به نامه هاش. به تلفنهاش. اما حالا بازم مثل وقتی که مادربزرگ مرد فقط حسرت موند برام. کاش من تو اون سال هایی که زنده بود بزرگتر بودم تا می تونستم بیشتر و جدی تر و عمیق تر باهاش باشم. اما افسوس.

 افسوس ای روزگار نامرد. اقسوس...

نظرات 5 + ارسال نظر
ورود 13- ممنوع/شرکت در جایزه 800دلاری سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:05 http://www.mamno-13.blogsky.com

وبلاگت بسیارجالب ومفید بود شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>


http://www.dvp.mihanblog.com
گنج7دریا
http://www.mamno-13.blogsky.com
ورود 13- ممنوع/شرکت درجایزه800دلاری

ارش سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:35 http://myspace2.blogfa.com

سلام
ممنون که سر زدید
ادما بزرگ هیچ وقت نمیمیرن اونا زندن اونا همیشه زندن
تو دلامون

حنا سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:51

سلام. هیچ چی نمیتونم بگم.هیچ چی...فردا بات تماس میگیرم .الان خوندم.اول باورم نشد .فکرکردم بازم یه داستانه.........
روان اش شاد. دعا میکنم خداوند بهتون صبر بده...نمیدونم چی بگم....چی بگم؟ ...
گریه کن
داد بزن
....

تی ری تی سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 18:19

رها جان- از صمیم قلب تسلیت می گم. خیلی متاسف شدم خوندم. انشااله روحشون شاد باشه. می دونم که خیلی سخته اما امیدوارم خیلی اذیت نشی. هر چند که می دونم خیلی سخته ...

3+4=10 پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 13:12

ببخشید
فکر کنم شما ها همه مریخی باشید
یه مقدار روی زمین فکر کنیم
همش که نمیشه خدا و .....
چرا اینقدر ماهوی
لطفاً بیاییم یک مقدار روی زمین راه برویم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد