سیسکو می گه: همه ی زندگی آدم که فقط یک نفر نیست.

من می گم: اما زندگی، با بودن اون یک نفر، می تونه خیلی قشنگ تر از اینی که هست باشه.

سیسکو می گه: هی...فراموشی هم چیز خوبیه٬ اگه می دونستی که اون الان...

من می گم:نمی خواد ادامه بدی. خاطرات خوش رو خراب نکنیم٬باشه؟

باشه.

 

این روزا روزای عجیبی برام هستن. اصلا از همون روزای اول سال ۸۶ فهمیدم که امسال باید از اون سال ها باشه. تا این لحظه هم این بهم ثابت شده!  نمی دونم باید  دعا کنم که امسال زودتر تموم شه یا نه! آخه می ترسم سال دیگه عجیب غریب تر از امسال باشه!!! البته زندگی بدون هیجان معنا نداره. آدم تو این فراز نشیب هاست که رشد می کنه و چیز یاد می گیره ولی این درسها بعضی وقت ها خیلی تلخن. بعضی وقت ها هم اصلا درس نیستن٬ فقط تلخن. انگار میان که شیرینی٬ شادی و دلخوشی با وجود اونا معنای بیشتری پیدا کنه.مثل فوت طاهره...

 یه جورایی بهم ریختم امسال. راضی نیستم از خودم. پارسال خیلی خوب بودم. خیلی خوب پیشرفت کرده بودم. برنامه ریزی هام همه انجام می شد ولی خب امسال با وضعیت نه چندان غیر منتظره ای که برام پیش اومد همه چی بهم ریخت. این روزا دچار دو دلی شده ام. از یه طرف اعتقاد پیدا کردم که همه چیز دست خداست و اون هر کاری که می کنه حکمت داره و نباید شکایتی داشته باشم. از یه طرف هم می ترسم که نکنه زیادی خودم رو سپرده باشم دست سرنوشت... این موضوع اذیتم می کنه. یه جورایی گیر کردم میون اراده ی خودم و تقدیر...چند سال پیش من اصلا اعتقادی به تقدیر نداشتم. می گفتم همه چیز خواست خود آدمه و باعث و بانی هر چیزی که تو زندگی برای آدم پیش میاد خود ما هستیم. اون موقع راحت تر بودم! لااقل مثل الان دودل نبودم. این شک و تردید خیلی بده. سستم می کنه. تحرک رو ازم می گیره. من نمی خوام اینجوری باشم. می خوام بجنگم. نمی خوام تسلیم باشم. می خوام سخت بشم. نه مثل سنگ٬ شاید مثل گردو!!! یه درون خوب و خوش مزه با پوسته ای سخت! البته ظاهر خشک داشتن چندان هم خوب نیست ولی من دیگه خودم هم خسته شدم از این لبخندی که پشتش قایم شدم.بسه دیگه. چند وقته خودم نیستم. خودم رو رها کردم. می دونم از اول سال اینجوری شد. همش هم دست خودم نبود... الان دیگه می خوام به خودم بیام. ۴ ماه هم مدت کمی نیست. تا آخر سال می تونم برگردم به وضعیت مطلوب.البته اگر اتفاقات ماوراءالطبیعه دیگه ای بر من نازل نشه! نازل هم بشه من دیگه بیدی نیستم که از ین بادها بلرزم! 

 به این می گن کری خوندن واسه روزگار!!!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب چهارشنبه 23 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:00 http://www.dotiraz1.blogfa.com

حالا بیا پیش ما بعد عوض بشو گردو خانوم

تی ری تی پنج‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 19:49 http://mittoo.blogsky.com

رها جان- باید بگم خیلی خوشحال شدم اونروزی دیدمت.

انشااله هیچوقت نبینم و یا نشنوم و یا نخونم که غمگین باشی. سعی کن خودتو یکطوری نمی دونم چه لغتی بگم بار بیاری بسازی و یا ... که از درون پر باشی که هیچ قضیه ای نتونه اذیتت کنه... اینو همیشه خانم معلم به هممون می گه و مدام توصیه اش اینه که قوی و محکم باشید با مطالعه و با آزمون و خطا و با تجربه هایی که کسب می کنید و با تفکر و در هفته دو ساعت خلوت کردن با خود و ... می گه اینقدر قوی باشید و از درون پر که حتی اگر روزی بدترین اتفاقات براتون افتاد مثلا اگر به بچه تون هم تجاوز کردند و یا کشتنش (دیگه از این بدتر؟) باز حالتون خوب باشه ........

کمی کتابهای موفقیت و این چیزها رو بخون به خصوص مجله موفقیت اینها می تونه خیلی آدمو آروم کنه یعنی لااقل در منکه اینها همیشه کار کرده.

خیلی می بوسمت و انشااله همه بتونیم روز به روز به سمت کمال بریم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد