افسوس

 

سیسکو چند ماه پیش تو یه مهمونی عاشق یه دختری شده بود.

برام اینطور تعریف کرد:

نمی دونم چی تو صداش بود که وقتی خوند، دلم رو اینجور تکون داد.

وقتی بهش پیغام رسوندم که ازش خوشم اومده هیچی نگفت.

بهش زنگ زدم تا باهاش حرف بزنم، به جز جواب سلام و احوال پرسی چیز زیادی نگفت. فقط من حرف زدم. گفتم و گفتم، اما اون فقط سکوت کرد. بهش گفتم ما می تونیم یه شروع خوب داشته باشیم. یه شروع قشنگ. از روزای خوبی که می تونستیم بسازیم حرف زدم. از جاهایی که می خواستم ببرمش. از همه چیز.

اما اون طرف خط فقط سکوت بود و سکوت.

ناراحت شدم. راستش بهم بر خورده بود. فکر کردم داره مسخره ام می کنه.

بهش گفتم خب اگه از من بدت میاد بگو. چرا چیزی نمی گی؟

چیزی نگفت اما شروع کرد به گریه کردن. صدای هق هق آرومش میومد، صدای نفس نفس زدناش.

خیلی ناراحت شدم، گفتم من نمی خواستم اذیتت کنم و یه چیزایی گفتم که آرومش کنم تا اینکه با صدای لرزونی شروع کرد به حرف زدن. جملاتی که گفت شبیه نوشته های یک کتاب بود:

 

هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است...

مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان.

زیرا که هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی ست.

 

بعدش گوشی رو قطع کرد. دو هفته پیش از طریق یکی که اونو می شناخت فهمیدم که از ایران رفته. اون دوستم می گفت موقع رفتن تو فرودگاه نخواسته با هیچکس حرف بزنه. می گفت اون طرف شیشه ها از دور به ما و همه ی کسایی که برای خداحافظی اومده بودیم فقط نگاه می کرد و اشک می ریخت. می گفت نمی خواسته بره ولی مجبور شده. حالا می فهمم منظورش از حرف های اون روز چی بود. حالا می فهمم که چرا با اینکه من مطمئن بودم از من بدش نیومده جواب رد بهم داد. دلم خیلی سوخت.

کاش می تونستم کاری براش بکنم. کاش می شد نره. کاش می موند. شاید من می تونستم. شاید ما با هم می تونستیم. اما افسوس...

 

 

 

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:14

سلام
قشنگ بود

گواش سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 17:43

سلااام. بابا ما که نصف عمر شدیم...!
خیلی خیلی خیلی دردناک بود....آخه منم با یکی تو پارتی آشنا شدم دیروز!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد