هنوز خواب بودن که زدم بیرون. راه افتادم به سمت مترو.
اصلا یادم نبود که صبحانه بخورم. انگار احتیاجی بهش نداشتم. انرژی که از دیدن اونها و بودن باهاشون می گیرم انقدر زیاده که تا چند روز تامینم می کنه! حداقل از لحاظ روحی (که این بار جسمی هم بود!)
تابرسم به مترو، گرمای دم کرده ی هوا حسابی خسته ام کرده بود. یهو یادم افتاد که یه چیزی تو ساکم دارم که می تونه حالم رو جا بیاره. کتابم رو هم در آوردم و شروع کردم به خواندن .
می ستایمت کتاب، ای غذای روح و جان...
سلام
امان از میزبانان بد
آقا من انقدر انرژی داشتم که تا ۲ نخوابیدم صبح هم ۶ پاشدم ۷رفتم سر جلسه اما یه هو همه انرژی پرید خوابم گرفت اصلا هیچی یادم نمیومد
من خیلی خونده بودم میدونی که ولی همش پرید فکر کنم قبول نشم
تو چرا از این آدمکا نداری؟
تازشم مدل این کامنت دونیت یه جوری که من فقط یه بار می تونم نظر بدم دفعه بعد فقط می تونم نظرات رو بخونم شاید مشکل از من باشه
ولی به این دلیل که این همه رو یه جا نوشتم
هرچی میکشم از چشمامه و این کتاب کوفتی!!!