نان و کتاب!

هنوز خواب بودن که زدم بیرون. راه افتادم به سمت مترو.

اصلا یادم نبود که صبحانه بخورم. انگار احتیاجی بهش نداشتم. انرژی که از دیدن اونها و بودن باهاشون می گیرم انقدر زیاده که تا چند روز تامینم می کنه! حداقل از لحاظ روحی (که این بار جسمی هم بود!)

تابرسم به مترو، گرمای دم کرده ی هوا حسابی خسته ام کرده بود. یهو یادم افتاد که یه چیزی تو ساکم دارم که می تونه حالم رو جا بیاره. کتابم رو هم در آوردم و شروع کردم به خواندن .

می ستایمت کتاب، ای غذای روح و جان...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سلام شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:58 http://www.dotiraz.blogfa.com

سلام
امان از میزبانان بد
آقا من انقدر انرژی داشتم که تا ۲ نخوابیدم صبح هم ۶ پاشدم ۷رفتم سر جلسه اما یه هو همه انرژی پرید خوابم گرفت اصلا هیچی یادم نمیومد
من خیلی خونده بودم میدونی که ولی همش پرید فکر کنم قبول نشم
تو چرا از این آدمکا نداری؟
تازشم مدل این کامنت دونیت یه جوری که من فقط یه بار می تونم نظر بدم دفعه بعد فقط می تونم نظرات رو بخونم شاید مشکل از من باشه
ولی به این دلیل که این همه رو یه جا نوشتم

گواش شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 22:14

هرچی می‌کشم از چشمامه و این کتاب کوفتی!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد