ضربان قلب من٬ ضربان قلب تو...

تمام روز لبخند رو لبام بود. حالم خیلی بهتر شده بود. بعد از یه گریه ی درست و حسابی و بیرون ریختن همه ی حرفهای ناگفته٬ حالم اون روز خیلی بهتر بود. اصلا صبحش که از خونه میومدم بیرون با خودم گفتم که حالا دیگه همه چیز کامله.. که یهو چشمم به جای خالی دوچرخه افتاد و تو دلم به بابام غر زدم که تو این سرما چرا این همه راه رو با دوچرخه می ره و میاد. براش خوب نیست. اما نمی دونستم که همین دوچرخه سواری به اون رگ گرفته ی قلب بابام اونقدر فشار میاره که با یه حمله ی کوچیک ( البته خانوم دکتر می گفت خیلی هم بزرگ بوده و ما شانس آوردیم) باعث می شه که زودتر متوجه خطر بشیم و به داد قلب بابام برسیم.  

خیلی ترسناک بود. از لحظه ای که بابام زنگ زد که سینه ش درد گرفته تا برسم و ببینمش یک قرن گذشت.  

زندگی واقعا چیه؟ نصفش رو باید بدویم تا به اون هایی که دوست داریم برسیم. نصفش رو هم باید با نگرانی از دست دادن اون هایی که دوست داریم بگذرونیم.  

راستی٬ هیچوقت فکر نکنید که الان دیگه همه چیز فوق العاده ست چون این فقط ظاهر قضیه ست...

نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:07

عزیزترینم
قلب مهربون بابات
زود زود خوب میشه
عمو محمد نازنین ماست
عاشقتم غصه نخور همه چی خوب بوده خوب تر میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد