سعی می کنم تلفن خونه رو جواب ندم. گوشی رو برنمی دارم. اما اگر یه وقتی مجبور بشم بردارم دقیقا همون چیزی که ازش فرار می کنم سرم میاد: خوبی؟ چه کار می کنی؟ 

هیچی خوبم. درس می خونی؟ نه. کار می کنی؟ نه. ازدواج چی ازدواج کردی ؟ نه. خبری نیست هنوز؟ نه. فقط مونده ازم بپرسن پس داری اونجا چه غلطی می کنی؟ 

تو خونه هم که هر روز ازم می پرسن کار پیدا کرد؟ حرفی زد؟ نزد؟ بهش گفتی؟ نگفتی؟ کی میاد پس؟  وقتی که با هزار زحمت و خجالت ازش می پرسم که می خوای چکار کنی؟ قبل از اینکه اون حرفی بزنه خودم از خودم بدم میاد. به این فکر می کنم که مجبورم به خاطر دیگران لذت خواسته شدن رو از خودم بگیرم. لذت اینکه صبر کنم تا مثل خیلی از دختر های دیگه یه روز با یه دسته گل و یه حلقه سوپرایز بشم...

و وقتی صبح ها از خونه می زنم بیرون و تا شب تو یه کافی شاپ می شینم و کتاب می خونم هر ساعت زنگ می زنه که کجایی؟ بیا خونه . واااا نشستی تو کافی شاپ؟ از خونه فراری هستی؟ 

بعدش که میام خونه می رم تو اتاق و در رو می بندم. میاد می پرسه چته؟ چیه؟ چرا ناراحتی؟ چرا همش تو اتاقی؟ خونه ت شده اینجا؟  

از اتاق که میام بیرون می گه چراغ اتاق رو خاموش کن. چرا ظرفها رو گذاشتی تو ماشین. خوب این دو تا تیکه رو خودت بشور دیگه. وقتی هم می شورم. از تو هال داد می زنه آب رو خیلی باز می گذاری. آب رو ببند مامان. ماهی اینقدر داریم پول آب و برق می دیم. نداریم.

و وقتی که غصه می خورم که چرا کار و درآمد ندارم می گه وا. خدا زنده نگه داره بابات رو. تو کوچه که نموندی. پول هم اگر خواستی بهت می ده....

همه ی اینها نه ماهه که داره تکرار می شه و صبر من همین روزهاست که تموم بشه. دیگه نمی تونم بگم خوشحالم. همه چیز خوبه. راضیم. کانادا رو دوست دارم. از این همه دروغ خسته شده م.

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:22

تو نوشته ها موقت ثبتش کردم
هرروز کشش می دم رفتنمو تا دیر تر برسم خونه می دونی تازگیا این مبلای لامصب جای خالی یه دخترکی رو هی به رخم می کشن
تنهایی رو انقدر بغل می کنم که می ترسم از بزرگی دنیای غربیه
کاش قدرتشو داشتم که همه رو سر به نیست کنم

کاش مثل تو بودم می تونستم از خونه فرار کنم ولی من تو اوج فرار از محیط خونه باز می بینم اون توام و نشستم دارم به خودم می گم یه وقت دیگه فرار می کنم
می ترسم تنهایی برم کافی شاپ یا شهر کتاب یا ...... می ترسم تو خیابونا تنهایی راه برم
می ترسم اگر همه جا تنها برم همه دنیا باور کنن و من تنهای واقعی بشم

دلم نمی خواد تو بیایی دلم نمی خواد دعوتت کنم چون اگر تو مهمونم بشی
یه بغضه چه جوری بهت بگم نمی خوام بیایی اگر قرار بری


.................................

هی
چه جوری بگم که خودم هم به همین خاطر می ترسم بیام.
از موقت بودن بیزارم...
اتفاقا من وقتهایی که تنهایی می رفتم شهر کتاب از همیشه کمتر احساس تنهایی می کردم. نترس امتحانش کن شاید تو هم احساس منو داشتی

چنگود ( خصوصی لطفن) سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:08 http://changood.blogfa.com

اینجا رو سعید به من معرفی کرد. هم کلاسی بودیم دانشکده راه اهن. از اون موقع تقریبن همیشه سر می زنم. اما گمونم نظر نداده بودم.
عزیزم تو تنها نیستی. اینها که گفتی انگار یکی داره اتفاقات و خاطرات من رو می گه. حالا من تهرانم. اما خوب من هم 9 ماه که آل و اوضام همینه. تنهایی و بیکاری یه طرف حرف و سوال دیگران یه طرف.

به حرفها و سوال های دیگران اعتنا نکن. اگر زیاد اذیتت می کنه اون جوابی رو بهشون بده که می خوان بشنون.
تنها نمون. بگرد یکی رو مثل خودت پیدا کن و دوست داشته باش. دو نفر بودن خیلی بهتر از تنها بودنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد