نوری هم

چند وقته که تخت بیمارستان دیگه جای موندن و خوب شدن نیست. رفتن رو آسون تر می کنه انگار... 

اولین چیزی که نوری یاد من میاورد طاهره بود. کاست های مرتب منظمش که با خط خودش روش نوشته بود. آهنگ های ملایم و شادی که تو بچگی حوصله ی ما رو سر می برد. اما بعدش تو جاده ی شمال همراه یارانم دیگه برام خسته کننده نبود انگار تازه می شناختمش و با شناختنش یه گوشه ی درک نشده از طاهره رو کشف می کردم. احترامش برام صد چندان شد.  

بعد از اون٬ شنیدن نوری منو یاد رقص م.ر می انداخت تو اون صبح خواب آلود کرج و خنده ای که به لبمون آورد و البته اتفاق مشابهش که من حضور نداشتم اما به لطف تعریفات رنگی مهتاب همیشه فکر می کنم که اونجا بودم! 

الان خب شنیدنش خیلی چیزا رو یادم میاره. حالا دیگه خودش هم به از دست رفته ها اضافه شده. به همه ی اون روزهای سفید و نارنجی و سبز....

 توضیح اینکه ما چرا به بزرگان نسل قبل (گاهی دو سه نسل قبل) از خودمون عادت کردیم مفصله. واسه ی اینه که هنرمندای زمان خودمون چیزی جز پوچی ندارن که ارائه کنن و اونهایی هم که چیزی دارن یا ممنوع النوشتن هستن یا ممنوع التصویر یا ممنوع الصدا یا ممنوع الزندگی. واسه همین ما به قدیمی ها عادت کردیم. قدیمی های خسته ای که حالا مجبوریم به نبودنشون هم عادت کنیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
محسن یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:21

خدایش بیامرزدش .

مهتاب یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:36

خیلی درد داره به کی بگم
وقتی می گن حیف شد می خوام خفشون کنم که احمقا اون حیف نشد این ماییم که توی این عصر کویری بی هنری حیف میشویم ورذل تر از قبل باید ادامه دهیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد