جاده

جاده اسم منو فریاد می زنه

می گه امروز روز دل بریدنه

کوله باری که پر از خاطره هاست

روی شونه های لرزون منه...

 

" بسه سرم گیج رفت".اینو سیسکو می گه  که از بس دور اتاقم چرخیدم اعصابش خورد شده! دارم با اتاقم خداحافظی می کنم. خیلی دوسش داشتم اما خب مال مال خودم که نبود. مال صاحبخونه بود. اما سه ساله که توش هستم. تنهاییامو خیلی تحمل کرده. دل تنگیهامو... دستامو باز می کنم رو دیواراش. بغلش می کنم. می گم کاش می تونستم با خودم ببرمت به اون خونه. دلم می خواد زودتر از این خونه که بوی رفتن می ده  برم. اون یکی خونه کوچیکه. از اتاق هم خبری نیست( دکتر ص گفته درسته اتاق نداری اما عوضش یه خونه دارین). بهش که فکر می کنم احساس خوبی دارم. هر چند پنجره ای به امام زاده نداره. اصلا همش دو تا پنجره بیشتر نداره. یکی رو به پاسیو و یکی رو به کوچه پشتی که همش ماشین رد می شه. اما هر چی باشه خونه ی خودمونه.اونجا خوبه. خوشحالم. دلم می خواد زود تر بریم توش. فکر کنم بتونم یه گوشه اش رو مال خودم کنم. حالا هر جاش که شد. به هر حال این دیگه خونه ی خودمونه. باید دوسش داشته باشم. شاید بعد ها فقط اون همدم تنهاییام باشه.

دیروز همکار طبقه پنجم ازم خواست برای یه بحث ادبی - تاریخی برم پیشش. یه جورایی محقق هست و می خواد دل و روده ی ایران باستان رو به هم بریزه و اژدها و ققنوس وآدم های نخستین رو بکشه بیرون. نمی دونم چرا از اول منو انتخاب کرد. با اینکه علاقه ای به تاریخ ندارم متن مقاله اش رو که بهم داده بود قبل از سخنرانیش خوندم و نظرم رو گفتم. دو ماه بعدش دعوتم کرد که تو جلسه سخنرانیش شرکت کنم. همه ی طبقه پنجمی ها اونجا بودن. رئیس روئسا رو می گم. براشون سوال بود که من اونجا چه غلطی می کنم؟! آره دیگه دیروز بهم گفت برم پهلوش که راجع به خوبی ها و بدی های سخنرانیش صحبت کنیم. بهم گفت که یه روز دعوتم می کنه که با خانومش آشنا بشم و در مورد این جور چیزا صحبت کنیم. تو دلم فریاد زدم واااااااای نه. یه دوستی تازه؟ نه خدای من. دیگه نمی تونم. آدم های جدید رو نمی خوام. من که خود دیوونه م رو می شناسم. نه دیگه نمی تونم. می خوام واسه خودم، فامیل هام، دوستای قدیمیم بیشتر وقت داشته باشم. اون روز هم که اون آشنای تازه بهم گفت:" ما فکر می کردیم شما با آدم های جدید مشکلی ندارید" بهش فهموندم که هم با خودت و هم با آدم های جدیدی که میارید مشکل دارم.

خدا رو شکر که این دفعه آشنای قدیمی، آشنای جدیدی رو با خودش نیاورد. البته بعدش فهمیدم واسه این نیاورد  که فکر می کرد می خوام باش حرف بزنم و مثل خیلیای دیگه براش درد و دل کنم تا خالی بشم. ولی من اینو نمی خواستم . خیلی سعی کردم که اینجور نباشه. اما وقتی به خودم اومدم دیدم نصف راه گذشته و فقط من حرف زدم. اون هم با حرکت سر و صورت و چشم ها و ابروهاش به حرفهای من عکس العمل نشون می داد که یعنی می فهمم چی می گی. از خودم بدم اومد که چرا اینقدر حرف زدم. من فقط می خواستم در کنارش باشم. دلم براش تنگ شده بود. می خواستم اگر شد حتی یه کلمه هم حرف نزنم. بشینم کنارش وفقط حس کنم که اون هست (آخه وقتی اون هست برای من هم امنیت هست هم آرامش).می خواستم بشینم کنارش و به جاده نگاه کنم. حتی به خودم یاد داده بودم تو صورتش زل نزنم. ولی اون این دفعه تنها اومد، چون فکر می کرد من نیاز دارم که به حرفام گوش کنه. ولی نه، من فقط دلتنگش شده بودم. همین. اصلا دلم نمی خواست با منم مثل اونای دیگه باشه چون اون برای من با بقیه متفاوته...

 یاد اون روزی میفتم که با یه نفر از کرج می اومدم تهران. 7-6 سال پیش بود. قرار نبود ما با هم بیایم ولی یهو همه چیز جور شد. هیچکس نبود که بیاد دنبالم و من با اون رفتم. کنار تاکسی های تهران که رسیدیم، به یه تاکسی گفت "دربست". داشتم شاخ در می آوردم. آخه خیلی عجیب بود. بش گفتم که گرون می شه، بیا با تاکسی عادی بریم ولی اون چیزی نگفت و سوار شدیم. ماشین که افتاد تو اتوبان، در کیف سامسونتش رو باز کرد و عکسی رو که دیروزش از من گرفته بود بهم داد. یه عکس هنری بود. از دختر عمه ام و بقیه هم گرفته بود وما هر چی اصرار کرده بودیم هیچ کدوم از عکس ها رو بهمون نداده بود اما حالا عکس من رو از تو اون آلبوم برداشت و داد دستم. بهم گفت که از همه ی دخترایی که می شناسه بیشتر دوسم داره (می دونستم) و از همشون بیشتر قبولم داره (این رو هم می دونستم). اما گفت که به دلایلی ما نباید همدیگه رو دوست داشته باشیم و باید همینجا همه چیز رو تموم کنیم. ( عکس رو هم برای همین بهم داد). نمی دونم چه حالی داشتم. چشم دوخته بودم به جاده و مثل احمق ها لبخند می زدم. سعی می کردم  گریه نکنم. غرورم اجازه نداد بهش بگم که چقدر عاشقشم. گفتم می فهمم چی می گه و باهاش موافقم( بزرگترین دروغی که تا اون موقع گفته بودم!) بهم گفت که مواظب پسرا باشم چون خیلی گرگ ن و گفت مواظب خنده هام باشم چون" دل آدم رو می لرزونه" ( و من بعد از اون دیگه نتونستم از ته دل خنده ی شادی کنم). از گریه ها و بی خوابی های بعدش که اون هیچی ازشون نفهمید بگذریم، می خواستم بگم این نشستن و چشم دوختن به جاده برام تداعی اون روز رو می کنه. یه انتظار در درونمه که انگار قراره  بازم  اون حرف ها رو بشنوم. می خوام امیدوار باشم. می خوام این انتظار رو تو خودم بکشم اما نمی شه. می رم تو رویا و جاده ها رو به شهر ها  و خونه های زیبا ختم می کنم. پیاده می شم، می دوم،  بلند می خندم، زندگی می کنم. ولی وقتی از رویا درمیام،

 اون جاده هنوز روبرومه.