به پرده هایی که تازه برای خونه دوختیم نگاه می کنم. قشنگن. اما دیگه بدردمون نمی خورن. آخه موقت بودن. وقتی برای یه خونه ی اجاره ای پرده می دوزی نباید بش دل ببندی.

امروز که روی تختم برای از دست دادن دل خوشی های موقت زندگیم گریه می کردم، مادر از چشمهای خیسم چیزی نفهمید. ما این همه سال موقتا تو خونه هایی که مال خودمون نبود زندگی کردیم بلکه روزی به اون چیزیکه لیاقتشو داریم برسیم. و حالا که تقریبا رسیدیم باز هم نباید عادت کنیم و دل ببندیم. خوب می دونم که پدر و مادرم  برای رسیدن به زندگی بهتر خیلی از سختیها رو موقتا قبول کردن. ما هم همینطور. مثلا  من برای دوره ای کوتاه، موقتا نوجوونی رو تعطیل کردم (چیزی که به بهای از دست دادنش برای همه ی عمرم تمام شد). این قصه برای من بار ها تکرار شده. از زمانی که خودمو شناختم. وقتی که خیلی بچه بودم. برای یه بچه ی کوچیک همبازی شدن با دختر همسایه شون می تونه انگیزه ی بیدار شدن هر صبح اون از خواب باشه. بچه های کوچیک چیزی از موقت بودن زندگی نمی فهمن. این بچه های کوچیک وقتی بزرگ می شن به دنبال ریشه هاشون هستن. به دنبال پایه هاشون.  اما تو ذهن اونا مفهموم خونه، محله، دوست، دبستان من، دبیرستان من، چیزایی هستن که برای تعریفشون باید چندین شهر و هزاران محله رو از ذهن بگذرونن. تازه  به جای هم نمی رسن!

چیزی که ذهن منو خیلی به خودش مشغول کرده اینه که بالاخره کی ما می تونیم راحت زندگی کنیم. جایی که لااقل دغدغه ی از دست دادن محل زندگیمون به هزار تا زخم دیگه ی زندگی اضافه نشه؟ دارم فکر می کنم که تو زندگی آینده ام هم حتما این قصه ادامه پیدا می کنه. دلم می خواد تا اون موقع یه کمی آروم بگیرم، یه کمی استراحت کنم. این حق منه، چیزی که بعد از ازدواج دیگه مال من نیست، می شه مال ما. پس

رهام کن مادر. بذار به همین چیزی که تو اسمشو گذاشتی دنیای کوچیک خودم بچسبم. مگر من چند بار 24 سالمه؟ بذار تو همین دنیا زندگیمو بسازم. ازت می خوام که حمایتم کنی. که پشتم باشی. ولی اگر نمی خوای، رهام کن. من خیلی وقته که از دستت لیز خوردم. اگر نمی خوای بیشتر از این ازت دور بشم٬ رهام کن مادر...