سیسکو یه روز پرسید: راسته که همه می گن تو دختر باباتی ها.
می گم: آره ، چقدرم دلم براش تنگ شده.
می پرسه مگه الان کجاست؟
می گم هیچ جا،همینجا رو مبل بغلی کنار دستم نشسته.
سعید می گوید باید دست از نابودی خود برداری.ای کاش به اندازه ی او رها بودم. آنوقت جواب این شک ها و تضاد ها رو خودم به خودم می دادم اما مثل اینکه حالا وقتش نیست. باید بدوم و همه ی همراهانم را جا بگذارم. باید بدوم و پشت سرم را هم نگاه نکنم چون در آن صورت نیمه ای از وجودم را می بینم که جا مانده و آنوقت نابود می شم... تازه مثل اینکه دوست داشتن هم یک جور نابودیست. برای قلب که می دانم ضرر دارد. بارها قلب خود من با دیدن عزیزی یا حتی شنیدن صدایش و یا حتی(...بگذریم) چنان تپیده که تمام وجودم را به لرزه در آورده.( قلب معیوب من این روزها خوب کار نمی کند!) چند وقتی است که این نابودی ذهنم را نیز شامل شده است. حماقت هاییست که مرتکب می شوم بعید و نابجا. سعید می گوید تو بخواهی این شکنجه پایان خواهد گرفت. فقط کافیست تو بخواهی.
مهتاب پرسید: این خوشبختی که می گن کجاست. همون که هیچوقت تموم نمی شه؟ مامان می گه اونور آب هاست. بابا می ره پیداش کنه. بهش سپردم یه پیاله هم برای مهتاب بیاره.
من و آرامش؟ میون اون همه غریبه؟ توی نصفه ی اونور دنیا؟
آره همون وراست اونا اینقدر وابسته نیتند پس خوشبختن
به هر حال از بابات ممنونم که همچنان مهربونه وبرام قراره یه هدیه خوب بیاره .خوب بسته بندیش کن برام .میدونی که جلد کادو برام مهمه !
برای پست بالایی نمیشه پیام گذاشت........
هیچ کس با دل آواره ی من.........
سلام . . .
اولین بار بود که اومدم .
عالی مینویسی . به من هم سر بزن .
موفق باشی
هم بالایی و هم پایینیش رو خوندم. میدونی؟ سعید راس میگفت...
سلام
ای ول به این مطلب !!!