یادم نمی آید چگونه...
اما من مرده ام.
یک روزی، یک کسی،
نه!
کسانی،
در امتداد زمان،
مرا کشتند.
اکنون مرده ای هستم
در میان این همه انسان زنده
در روی زمین.
هنوز روی زمینم.مسخره است.
شاید قرار است که دوباره زنده شوم.
نه
ترس از اینکه همان که مرا زنده می کند باز بمیراندم راحتم نمی گذارد.
نه
ای کاش او نیاید.ای کاش مرا نبیند و از کنارم آهسته بگذرد.
اگر دید....
اگر دید...
اگر هم دید، دیگراکنون نوبت من است!
آری اگر دید، او را به خود سنجاق خواهم کرد و
من
اینک من
او را با خود خواهم برد.
به جایی فراتر ازمکان و دور از زمان.
او را تا انحلال در خویشتن خویش می کشانم.
با من یکی که شد، دیگر باکی نیست...
بگذار بمیرم.او نیز با من خواهد مرد و با او، تنهایی نیز.
زندگی و مردگی هر دو زیباست اگر تنها نباشم!
میام پیشت الان خیلی عجله دارم نظر نمی دادم میمردم
دستمال مرطوب؟!!!
اینجوری بهش فکر نکرده بودم..
این جور موقع ها کاریو که احساست بهت میگه انجام بده...
خودتو «رها» کن...تحمل حسرت انجام ندادن بعضی کارا گاهی سخت تر از تحمل عاقبت تلخشونه...!!
موفق باشی..
نمی دونم چرا یا ملت عاشقن یا در عشق شکست خوردن
پس لابد ما جزئ ملت نیستیم
یعنی اصلا شاید ادم نیستیم
یعنی زمان باعث میشه ما به همین سادگی فراموش کنیم؟
به منم سر بزنی خوشحال میشم.
اره بذار بالات بریزن بزار اینقدر پرپر بزنی تا بالات برزین اما نگران نباش از نو بال درمیاری فقط به زمان اجازه بده .زخم با این که بده اما نشون میده هستی رو بیشتر لمس کردی.شاید روزی در آینده باشه که این چیزها بدردش بخوره شایدم نه اما خب درد آدم رو بزرگ میکنه.