سفید

وقتی بیرون برف میاد و همه جا سفیده سردرد می گیرم.اصلا اول صبح که چشامو باز می کنم و می بینم هوا اینطوریه می رم زیر پتو (البته همیشه زیر پتو ام٬ تمام و کمال) و دلم نمی خواد دیگه بیام بیرون. بعدشم که بیدار می شم بازم همه جا سفیده. من که عاشق خونه ام با پنجره های زیاد به این فکر میفتم که پرده هم چیز خوبیه ها اما خب ما نداریم. یعنی فقط یه پرده داریم واسه اتاق پذیرایی که اونم شانتال داده که اونم مامانم قشنگ کشیده کنار که نور بیاد تو با اینکه بهش گفتم نکش مامان چشمام اذیت می شه که اونم جدی نگرفت یا مثل خیلی وقتهای دیگه اولش گفت ا (?EEEEیعنی وااااا با لحن مگه همچین چیزی هم می شه؟) و بعدش یادش رفت. 

وقتی اشی مهی زنگ می زنه سردردم می شه دل درد. نه این دل ها, اون دل. بهتر از سردرده باز.یادم رفت بهش بگم ما کوه نداریم.گفت " من دلم می خواست بی کار که شدم هر روز برم کوه" اما خب ما کوه که نداریم هیچی یه عالمه چیز دیگه هم نداریم که وقتی بی کار شدیم... 

 اگه تابستون بیاد ایران، اگه به دلش بشینه،اگه بخواد تو ده کوره ترین دهات هم باهاش می رم. به خدا باهات میام اگه یه جایی بری که خاکش... 

این سه نقطه هم چیز خوبیه ها. خیلی حرفها داره واسه خودش.اونهایی که نمی شه من بگمو بلند و واضح می گه. بعضی وقتا اصلا داد می زنه.تا حالا دیدین یه سه نقطه گریه کنه زار بزنه یا فقط بغض کنه به یه جا زل بزنه؟ یا گاهی زیر زیرکی بخنده ته دلش قنج بره؟ آره، من شنیده م.

در کوچه باد می آید و این...

مامانم تو کیف س یه چیزی پیدا کرده. وقتی رفته بوده حموم کیفشو گشته

اعصابم داغونه 

یه جورایی هم خودمو مقصر می دونم می گم نکنه اون چند ماهی که پیش من بود درست و حسابی مواظبش نبودم...

عصبانیم.می خوام برم خودمو گم و گور کنم